هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

شیطنت های هانیا

1392/6/2 0:12
نویسنده : آرزو
432 بازدید
اشتراک گذاری

دختر جیغ جیغوی مادر سلام

اُه اُه اُه، خدا آخر  و عاقبت ما رو بخیر بگذرونه با جیغ های بنفش و هوارهایی که از ته حنجره ات می کشی. فکر نکنی با این کار می تونی به هر چی که می خوای برسی، اصلاً از این خبرا نیست. اگر هم می بینی الان کاری به کارت ندارم فقط به خاطر اینه که می دونم به خاطر دندونت داری درد می کشی...

عروسک قشنگم... الان که دارم برات می نویسم تازه به خواب ناز رفتی و دوباره دمر شدی. دایی و بابا مهدی هم توی اتاق دارن با هم صحبت می کنن و من هم دارم تجدید اعصاب می کنم. امروز روز خیلی خوبی بود. ظهر یکی از دوستام رو از طریق فیس بوک پیدا کردم که نزدیک 10 سال بود خبری ازش نداشتم... وای خدا خیلی با هم چت کردیم و کلی جویای احوال همدیگه و دوستای مشترکمون شدیم. بعدازظهر هم که مادربزرگ و پدربزرگ گلسا اومده بودن دیدنت و برای تشکر از آش دندونی که بهشون داده بودیم. همزمان با اونا مژگان جون اومد و یه عروسک خرگوش دامن قرمزی واست آورد. نزدیک غروب هم با دایی فرشید رفتیم بیرون و یه دوری زدیم و شام هم که مادرجون زحمت کشیده بود و یه قورمه سبزی توپ واسمون درست کرده بود.. به به...

تازه امروز حموم هم رفتی و موهات رو برای اولین بار با کش از پشت سر بستم. خیلی بامزه شد. این هم اولین عکست با دایی فرشید بعد از بستن موهای قشنگت...

 

خلاصه هانیای عزیزم این یکی دو روزه خیلی خوش گذشته ولی روز به روز داری بی طاقت تر می شی و کم کم دارم می فهمم همه می گفتن هر چی بزرگتر بشه کار تو بیشتر می شه یعنی چی... اشکال نداره ما دل و دیده سپردیم به شیطنت ها و شیرین کاریای هانیا جون...

فردا دایی برمی گرده تهران و دوباره ما تنها می شیم و روز از نو و روزی از نو... همه چی برمی گرده به حالت قبلش و به این امید می مونیم که یکی بیاد خونمون مهمونی... ولی این که غصه نداره. من و تو و بابا مهدی اول خدا و بعد همدیگرو داریم. انقدر می زنیم تو سر و کله همدیگه و خوش می گذرونیم تا روزامون بگذره... 

بابا مهدی و دایی نمی ذارن بنویسم و همش صدام می کنن. برم ببینم چی میگن. خوابای خوش ببینی. دخترکم مراقب خودت باش و نگران هیچی نباش. مامان و بابا مواظبتن.

اینم یه عکس با کریم (اسم عروسک هانیا) که هانیا پدرشو درآورده از بس کرده توی دهنش...

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

الناز
2 شهریور 92 0:33
ای جانم خییییلللللیییی نازه خدا براتون حفظش کنه
به ما هم سر بزنید خوشحال میشیم.


سلام الناز جان، ممنونم که به وبلاگ هانیا سر زدی، ماشاءالله چه پسر نازی داریو امیدوارم سایه شما برای همیشه بالای سرش باشه
mona
2 شهریور 92 3:14
الهی قربون موهات و کش بستنت بشم.هلوی من زندگی،به مامان گلت بگو عکس بیشتر برامون بزاره که ما بیشتر غش کنیم .بوس از رونات

سلام خاله مونای مهربون، خوبی؟ سلامتی؟ بچه ها خوبن؟ از وقتی بزرگتر شده نمی ذاره ازش عکس بندازم. خیلی اذیت می کنه. سعی می کنم از عکسای قشنگ ترش بیتر واستون بذارم.
mona
2 شهریور 92 15:38
ممنونم آرزو جان،همه عکسهاش واسه ما بهترینه