عاشقانه
غنچه قشنگ مادر سلام
بهونه ای برای نوشتن ندارم. اتفاق خاصی نیفتاده و زندگی روال عادیشو می گذرونه. از صبح تا حالا با هم کلنجار رفتیم و الان شما بیهوش شدی و خوابیدی. دو روزه کمی بی طاقتی و آب دهنت راه افتاده و تازه پف کردن رو یاد گرفتی و از صداش ریسه می ری. راستی امروز با کمی کمک کردن من تونستی کاملاً دمر شی. 4 ساعت دیگه مادر جون و پدر جون از تهران می رسن و ما منتظرشونیم. بابا مهدی هم نشسته داره کارتون گوسفندارو نگاه می کنه.
هانیای عزیزتر از جونم... یه جایی یه مطلب خیلی قشنگ خوندم که حرف دل من بود. گفتم واست بنویسم تا بعدها که خوندی بدونی و درک کنی قشنگترین حس دنیارو نسبت به شما دارم و بی نهایت و بی اندازه دوستت دارم. نمی گم به اندازه خدا ولی کمی کمتر از خدا و بابا مهدی دوستت دارم.
نامه یک مادر به دنیا
ای دنیا!
فرزندم برای زیستن در چنین دنیایی، به عشق، ایمان و شجاعت نیاز دارد. امیدوارم دست جوان او را بگیری و هر چه را که لازم است به او بیاموزی. ای دنیا! هر چه را که لازم است به او بیاموز، ولی لطفا این کار را با ملاطفت و ملایمت انجام بده. دنیای عزیز! به او بیاموز که به ازای هر آدم رذلی، یک قهرمان وجود دارد و به ازای هر سیاست مدار متقلبی، یک رهبر متعهد، و به ازای هر دشمن یک دوست. به او شگفتی و عجایب کتاب ها را بیاموز. به او فرصت کافی بده تا بتواند به راز جاودانه پرنده های آسمان، زنبورهائی که در نور خورشید پرواز می کنند و به گل های زیبای روی تپه ها فکر کند. به او بیاموز که شکست خوردن، شریف تر از تقلب کردن است. به او بیاموز که به خود و به اندیشه خود ایمان داشته باشد و از قضاوت دیگران نترسد. به او بیاموز که نیروی جسمی و هوش خود را به گران ترین قیمت بفروشد، ولی هرگز بر دل و روح خود، قیمتی نگذارد. ای دنیا!با مهربانی همه چیز را به او بیاموز، ولی نوازشش نکن. زیرا مرغوبیت پولاد، تنها در برابر آتش آبدیده می شود. ای دنیا! می دانم که توقعم زیاد است! این سفارش من است. ولی ببین چکار می توانی با او بکنی. او کودکی لطیف و احساسی است ...
فرزند عزیزم
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن. یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم.
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم…
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن.
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر.
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو.
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده… همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی…
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو… روزی خود میفهمی.
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.
فرزند دلبندم، دوستت دارم.
از زبان فرزند برای مادر :
وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، معمار شوم آنگاه، تمامی جهان را همچون بامی بر فراز دستان تو، ستون خواهم کرد. وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، پزشک شوم آنگاه، با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت بر تمام دردهای جهان و آنگاه به سلامتی شان، با لب های تو بر گونه های شادی تمام کودکان جهان، بوسه خواهم زد. وقتیکه من بزرگ شدم، شاید یک روز با چتر گیسوان تو از آسمان آرزوهایت پروازی کنم بر آستان زمین [زمینی که پای تو آن را نگه داشته است] و آنگاه، خواهم دوید تا مرزهای درونت و در پنهان ترین گوشه های جنگل سبز آغوش تو، پنهان خواهم شد. اکنون را که نام نهادی فصل کاشت، فردا که من بزرگ شدم، در زمان برداشت مادرم، به تو قول می دهم من تو را دوست خواهم داشت …
دلبر مادر عاشقتم ...