هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

یه سورپرایز جالب

1392/3/15 16:55
نویسنده : آرزو
346 بازدید
اشتراک گذاری

دردونه مادر سلام

این کارا فقط از خاله شیرین برمیاد... 

امروز صبح ساعت 7 بود که موبایل بابا مهدی زنگ خورد و من داشتم سکته می کردم. گفتم نکنه اتفاق بدی واسه کسی افتاده... تا بابایی جواب بده دلم هزار راه رفت و اگه گفتی پشت خط کی بود؟ خاله شیرین و عمو محمد پشت در خونمون بودن. باورت می شه؟ دیشب ساعت 1 راه افتادن و صبح رسیده بودن. وای خدا چقدر خوشحالم دلم واسشون خیلی تنگ شده بود هورااااااااااااااااااااااااااا

الان داری باهاشون بازی می کنی و واسشون می خندی و دلبری می کنی. 

بعداً بازم می نویسم واست

فعلاً گل قشنگم به خدا می سپارمت.

 

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند . آنان یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسر بچه پرسید: نظرت درباره مسافرتمان چی بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسید: آیا به زندگی آنان توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: فکر می کنم!

و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فوراره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس هایی تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آنها بی انتهاست!

در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)