هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

واکسن پایان شش ماهگی

1392/5/4 17:07
نویسنده : آرزو
245 بازدید
اشتراک گذاری

دلبرک مادر سلام

خدا رو شکر این بار هم به خوبی به خیر گذشت. واکسنت رو می گم. پریروز واکسن پایان شش ماهگیت رو زدی و امروز هم دیگه تبت کاملاً قطع شده و شدی همون دختر خنده روی مهربون مادر. این بار نسبت به سری های قبل بیشتر اذیت شدی. دو شب تب کردی و من و بابایی تا صبح بالای سرت نشستیم نکنه خدایی نکرده اتفاق بدی بیفته ولی از اون جایی که خدا دوستت داره همه چی به خوشی تموم شد رفت پی کارش و تا یک سالگیت دیگه آمپول نداریم...

اینم عکست که بابا مهدی جرأت به خرج داد و ازت گرفت ولی لحظه واکسن زدنت من طاقت نیاوردم و رفتم بیرون...

اینم جای آمپولت...

اینم یه عکس که وقتی تب داشتی ازت انداختم و توی اون موقعیت هم حاضر نبودی انگشتت رو از دهن قشنگت دربیاری...

امروز مامان عزیز مهمون مادرجون بود و مادرجون زحمت کشیده بود لوبیاپلو درست کرده بود اونم چه لوبیاپلویی به به. بعدازظهر قراره بریم خونه خاله نسیم بهش سر بزنیم آخه کمی کسالت داره و کمرش درد می کنه و دکتر بهش استراحت مطلق داده.. وقتی زنگ زدم گفتم می خواهیم بیاییم خونتون گفت اگه هانیا رو میاری بیایید... اگر بدونی چقدر دوست داره....

دختر شیرین تر از جونم، هر چی که رو به جلو پیش می ریم و روزهای گرم تابستون رو رد می کنیم تو هم تغییرات زیادی می کنی. الان لحن صداهایی که درمیاری کمی مفهوم و معنی گرفته. یه چند روزی هست که صدای مَه ازت می شنویم. دیگه غلت زدن های پشت سر هم واست شده آب خوردن. کم کم پاهات رو و کمرت رو از رو زمین بلند می کنی و آماده می شی برای چهار دست و پا رفتن. هزار ماشاءالله غذا خوردنت خوب شده و حریره بادوم رو دوست داری و عاشق لعاب برنجی. اما با آب خوردن هنوز نتونستی کنار بیایی و موقع آب خوردن با خودت درگیر می شی. چند روز دیگه هم واست سوپ درست می کنم و خلاصه می خوام بهترین ها رو برای دوست داشتنی ترین دختر دنیا که نصیبم شده درست کنم.

هانیای قشنگم، کم کم داریم به شب های عزیز قدر نزدیک می شیم. شب هایی که می گن سرنوشت یک ساله آدما تقدیر و بسته می شه. تا حالا نشده توی این شب ها کار خاصی انجام داده باشم یا اگر هم کاری کردم به خاطر ترس از این بوده که نکنه از بقیه مردم عقب بمونم ولی امسال یه حس و ولع عجیبی برای رسیدن این شب ها دارم. دوست دارم زودتر برسه و من خالصانه به خدا التماس کنم که همیشه حواسش بهت باشه و تنهات نذاره. نمی دونم چرا فکر می کنم اگه این خواسته رو توی شب قدر از خدا داشته باشم اونم روش نمی شه خواسته ام رو رد کنه. از وقتی وارد زندگی من شدی همه آرزوهام، اهدافم، روزهام، شب هام و کلاً تمام داشته هام رو تحت تأثیر بودن خودت قرار دادی. الان دیگه من و بابا مهدی وقتی می خواهیم جایی بریم اول می گیم نکنه هانیا... وقتی می خواهیم چیزی بخوریم می گیم نکنه هانیا... وقتی می خواهیم کاری کنیم می گیم نکنه هانیا... خلاصه هی چی که فکرش رو بکنی یه جاییش اون تَه تَهش اسم قشنگت جا خوش کرده و چشمک می زنه. تا حالا فکر نمی کردم لذت مادر شدن با تمام سختی هایی که داره به این خوبی و شیرینی باشه. الان می گم خدایا ممنونم که لیاقت مادر شدن رو به این بنده حقیرت عطا کردی. ای خدای بزرگ و مهربون کمکم کن توی این راه سخت و پرمشقت و در عین حال شیرین با تمام توانم بتونم بهترین مادر برای دخترم باشم که بعدها وقتی بزرگ شد ناراحت این موضوع نباشه و بهت گلایه نکنه که ای کاش مادرش یکی دیگه بود. دوست دارم به عنوان مادر براش سنگ تموم بذارم تا بعد از نبودنم با افتخار ازم یاد کنه و وقتی توی ذهنش به یادم می افته یه فاتحه واسم بخونه. همون طور که الان من به یاد مادر عزیز از دست رفته  ام فاتحه  می خونم. خدایا ازت ممنونم که دختر قشنگم رو به من امانت دادی و قول می دم امانتدار خوبی برای فرشته کوچولوت باشم.

من یک مادرم... یک مادر عاشق...

عزیز دلم بابایی داره دعوام می کنه و ازم می خواد از فرصت استفاده کنم و تا شما گل نازنینم خوابیدی کمی استراحت کنم. اطاعت از حرف شوهر واجبه پس به خدایی می سپارمت که تموم قشنگیاتو سپرد دست من. می بوسمت و بوی تنت رو با هیچی عوض نمی کنم دوست عزیزم...

این عکس رو هم یک ساعت پیش به نیت خاله شیرین گرفتم...

هانیا با دم کنی مادرش درگیر شده...

همین یه دم کنی واسم مونده بود که اونم به لیست اسباب بازیای هانیا اضافه شد.

اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند، ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله شیرین
4 مرداد 92 22:44
سلام عشق خاله دلم برات یه ذره شده با این عکشا کاری نکن که همین فردا بی خیال روزه داری شم و پاشم بیام اونجا بخورمت نمی گی با این کارا دل خاله رو می بری و اینجا پیشش نیستی لطیف تر از برگ گل همیشه و همه جا برات دعا می کنم. مراقب مهربونیات باشیا.
سارا
5 مرداد 92 9:22
سلام و صد تا سلام..الهي فداي اين دختر مظلومت بشم ماماني...خداروشكر كه بهتره... ما هم شبهاي قدر التماس دعا داريم حسابي....ما رو از دعاي خودتون محروم نفرماييد..روي ماهتونو ميبوسم
صدیقه
6 مرداد 92 22:31
سام هانیا جونی شش ماهگیت مبارک ایشالاه صد و بیست سال عمر باعزت داشته باشی مامانتون که ما رو لایق ندونستن بیان یه سر بهمون بزنن بزرگ شدی بیا یه سر بهمون بزن نظر بده تا بهتر بشیم!!!!!!!!

سلام صدیقه جون، خوبی؟ من که اومدم و نظر هم دادم. یه چند روزیه سرم شلوغه. مرخصیم تموم شده و کارام رو از اداره اوردم خونه انجام می دم. به دل نگیر و زهرا گلی رو ببوس

mona
6 مرداد 92 23:44
الهی بمیرم و نبینم اون اشکاتو،خدا رو شکر تبت اومد پایین. دوست دارم هزارتا بوس بوس

سلام خاله مونا، خوبی؟ منم دوست دارم دو هزار تا