هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

هانیا از بازی کردن خسته نمی شه

1392/4/13 19:06
نویسنده : آرزو
228 بازدید
اشتراک گذاری

دلیل طراوت زندگی مامان و بابا سلام

چقدر جای دایی فرشید خالیه. امروز دایی جون رفت و ما رو تنها گذاشت. بی معرفت به نیت یه هفته اومده بود ولی کاری واسش پیش اومد و مجبور شد زودتر برگرده.

دیروز هوا خیلی خیلی گرم بود به خاطر همین من و شما فرشته عزیزم توی خونه قشنگمون موندیم و با هم کلی بازی کردیم و دایی و بابا مهدی هم رفتن به کاراشون برسن. ساعت نزدیکای 11 بود که دیگه ولو شدی و خوابت برد...

تا حالا این مدل خوابیدن رو ازت ندیده بودم...

وقتی هم از خواب بیدار شدی دوباره دست و پا می زدی و با زبون بی زبونی ازم می خواستی با هم بازی کنیم و من هم که مهربووووووووووون دلم نیومد بهت نه بگم پس بی خیال کار و بار خونه شدم و نشستم به بازی کردن و یه وقت چشم باز کردم دیدم ساعت 1 شده و ای دل غافل نهار نداریم.

تصمیم گرفتم واسه نهار یه املت خوشمزه درست کنم. خیلی وقت بود یه همچین املتی نخورده بودیم. بعدازظهر بعد از اینکه استراحت کردیم تا خواستیم حاضر بشیم بریم بیرون دوباره گرفتی خوابیدی و تموم معادلاتمون رو ریختی به هم. منم مجبور شدم بشینم خونه تا بابا مهدی و دایی فرشید برن گوشی موبایل بخرن. وقتی برگشتن وروجک قشنگ من هم از خواب بیدار شده بود و جاشم عوض شده بود و یه دل سیر شیر خورده بود و قبراق و سرحال زده بود زیر آواز. رفتیم بیرون و تا ساعت نزدیکای 9 دور زدیم. همش بغل دایی بودی و اون هم از شما استفاده ابزاری می کرد. آخه هر کسی که از کنارمون می گذشت فکر می کرد یه عروسکی که بغل دایی بی حرکت داره این ور اون ورو نگاه می کنه. خلاصه خانما کلی واست ذوق می کردن و دایی فرشید ناقلا هم از این موقعیت سواستفاده می کرد و جواب تعریفاشون رو با لبخندای ملیح پاسخ می داد.

این هم عکسی که قبل از بیرون رفتن ازت گرفتم... 

شام مادرجون زحمت کشیده بود و دعوتمون کرده بود. رفتیم طبقه بالا و یه کتلت خوشمزه خوردیم که غذای محلی شهر کرمانشاهه. عمو فرهاد دیشب رفت تهران و ساعت 10 بردیمش فرودگاه و جات خالی یه ذرت مکزیکی هم خوردیم و خلاصه دیروز از بس به خودمون رسیدیم و خوردیم آخر شب دایی فرشید مریض شد و تا صبح نتونست بخوابه. صبح هم ساعت 8 پا شد و ساکش رو آماده کرد و صبحانه خورد و ساعت نزدیکای 9 راه افتاد. وقتی می خواست بره شما خواب بودی.  خیلی خوش گذشت و کلی دلم براش تنگ شده. آخه من همین یه برادر رو دارم و خودش می دونه چقدر دوستش دارم. دردش رو می اندازم به قلبم و واسه سلامتی و خوشبختیش همیشه دعا می کنم. 

الان که دارم برات می نویسم ساعت نزدیک 7 و شما تخت و فارغ از هر چیزی توی دنیا گرفتی خوابیدی و داری توی رویاهات با فرشته ها بازی می کنی. نمی دونی چقدر دوست دارم بیام کنارت دراز بکشم و از بوی  بدنت سیراب بشم و موهای قشنگت رو نوازش کنم ولی می ترسم با این کارم خواب خرگوشیتو به هم بریزم و ناراحتت کنم پس توجهی به خواسته دلم نمی کنم و می ذارم راحت و آروم بخوابی و از بازی لذت ببری فقط فرشته کوچولو مراقب خودت باشی یه وقت زمین نخوری.

پا شم برم کمی غذا واسه شام آماده کنم و کمی به خونه برسم. مهمون همیشه اومدنش خوبه ولی وقتی می ره تا چند روز آدم فکرش درگیر می شه. بی خیال این روزا هم می گذره و زندگی برمی گرده به روال قبلش.

فعلاً می سپارمت به خدایی که قشنگیاتو سپرد دست من...

 

اگه یه روز فرزندی داشتي بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک بخر.

بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده.

بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.

بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.

و مهمتر از همه:

بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله شیرین
13 تیر 92 22:32
سلام عشق خاله
الهی من قربون اون چهره پاک و معصومت بشم
من عاشقتم و دلم برای دیدنت داره پرپر می زنه
مراقب دل پاک و مهربونت باش

سلام خاله شیرین مهربون، دلم واست تنگ شده که. آخه کی میای خونمون؟ دایی فرشید رفته و من تهنا شدم

mona
15 تیر 92 1:44
سلام زندگی قربونت بشم با این خوابیدنتو با این لباس عروسکی که پوشیدی جااااااااااااااان نفس من بیدی زندگولانی بوس از اون رونای خوجمزت