هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

یه روز بی حادثه

به قول خاله شیرین مهربون گل بی خار من سلام هانیای مهربون و خنده روی مامان برای تو می نویسم که معنی و مفهوم قشنگ زندگی منی. دیروز که سه شنبه بود کلاً روزی بود که خیلی عادی گذشت. اتفاق خاصی نیفتاد. فقط بعدازظهر رفتیم پیش دکترت و خدا رو شکر روند رشدت خیلی خوب بود و دکتر راضی بود. ماشاالله شده بودی 6 کیلو و 300 گرم. معلومه دیگه هر کسی هم جای تو بود و از صبح تا شب سینه مادرش رو خالی می کرد کیلو کیلو وزن اضافه می کرد. (نوش جونت عزیز دل مادر). بعد از اون هم با باباجون و مادرجون رفتیم واسشون گوشی تلفن خریدیم و برگشتیم خونه. امروز دلم خیلی بی طاقته. هنوز نتونستم از حس و حال مسافرت تهران بیام بیرون. دلم خیلی واسه خاله شیرین و دایی فرشید و عمو مح...
18 ارديبهشت 1392

هانیای استقلالی

به نام خدای مهربونی که یکی از فرشته هاش به اسم هانیای عزیز رو به ما هدیه داد. سلام قشنگ مامان الان که شروع به نوشتن کردم شما با مادرجون رفتی طبقه بالا و من تنهام. با اینکه دوست ندارم ازت حتی یک ثانیه دور باشم ولی این رو هم می دونم که بقیه آدما هم از داشتن تو حقی دارن و من نمی تونم ناراحتشون کنم. امروز بعد از چند روز غیبت دوباره می خوام از شیرین کاریات بنویسم. هفته پیش سه شنبه بود که رفتیم تهران خونه خاله شیرین. کلاً مسافرت خوبی بود هر چند بعضی وقتا جنابعالی حالمون رو می گرفتی ولی در جمع تجدید روحیه خوبی بود. شب دوشنبه ماشین رو آماده کردیم و رختخواب شما رو هم پهن کردم صندلی عقب به این امید که بخوابی ولی زهی خیال باطل. صبح روز سه شنبه ساعت...
17 ارديبهشت 1392

کالسکه هانیا

شیرین تر از جونم سلام بعد از دو روز سردرد وحشتناک تونستم امروز بشینم و بنویسم. البته توی این دو روز اتفاق خاصی نیفتاده و زندگیمون روال عادی و طبیعی شو داره طی می کنه. فردا قراره بریم خونه خاله شیرین و کم کم باید پاشم چمدون ببندم. از الان غصه ام گرفتم چه جوری تو ماشین نگهت دارم که اذیت نشی. البته دیروز بعداز ظهر که رفتیم بیرون دختر خوبی بودی و نق نزدی و امیدوارم کردی. دیشب بردیمت حموم و کلی واسه خودت آب بازی کردی ولی هنوز کمی می ترسی، خوبیت اینه که گریه نمی کنی و فقط چشمات گرد می شه. الان هم که هنوز مست حمومی و راحت گرفتی خوابیدی و من هی می رم و میام قربونت می رم. قراره امروز بعدازظهر بذارمت تو کالسکه ببینم طاقتت می گیره. اگه بتونی دوام بیا...
9 ارديبهشت 1392

اشک های قشنگ هانیا

رویای زیبای مامان و بابا سلام هانیای قشنگم امروز پاک آبرومونو بردی و هر چی دلت خواست گریه کردی. بذار از اول واست بگم چی شد که بالاخره ما اشک های بلورین سرکار خانم رو دیدیم. امروز نهار رفتیم خونه مامان جون و بابا جون.  قرار بود بعداز ظهر عمو فرهاد و زهراجون و گلسا بیان. بعداز ظهر با مامان جون و شما رفتیم آرایشگاه و بعدش مثلاً رفتیم دنبال گلسا اینا. چشمت روز بد نبینه همین که رفتی بغل زهرا جون شروع کردی به جیغ زدن و گریه کردن. وقتی می گم گریه یعنی ... لبای قشنگت می لرزید و اشکاتو نمی تونستیم نگه داریم. نفست کم مونده بود بند بیاد. با هزار زحمت آرومت کردم و گریه ات رو بند آوردم. الهی بمیرم که بی تابی می کردی. هانیا توروخدا از این کارا نکن....
6 ارديبهشت 1392

هانیا عاشق دالی بازی شده

هانیا جان با افتخار به چشمای پر از ستاره ات سلام می کنم دیشب از بس خسته بودم نتونستم واست بنویسم. الان که هنوز از خواب بیدار نشدی گفتم بشینم و کارم رو انجام بدم. دیروز روز خوبی بود. کم حادثه و زیبا و کمی سرد. پریشب که دوباره ساعت 3 خوابیده بودی و این باعث شده بود تا ساعت 12 ظهر خواب باشی و به من هم اجازه بدی به کارای عقب افتاده ام برسم. بابایی که از بیرون اومد شما هم کم کم بیدار شدی و روز کاری ما شروع شد. حالا کی با هانیا خانم سر و کله بزنه. ماشاالله چشما اندازه یه دکمه باز شده بود و مگه بعد از دو سه ساعت بازی کردن خسته می شد. به هر حال یکی از بازی های مورد علاقه ات شده دالی بازی با مامان. وقتی این کار رو انجام می دیم چنان ریسه ای می ری که...
5 ارديبهشت 1392

هانیا کم کم داره اشیا رو می شناسه

معنای قشنگ زندگی ما، سلام هانیا جونم سلام به روی ماهت. امروز کلاً روز کم حادثه ای بود. چیز خاصی واسه نوشتن ندارم. فقط اینکه بعداز ظهر بردیمت حموم و کلی آب بازی کردی و اومدی بیرون گرفتی خوابیدی تا ساعت 11. حتماً اطلاع داری از این موضوع که دیشب ساعت 3 نصفه شب لالا کردی و ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدی. امروز کلاً 3 ساعت هم بیدار نبودی و روداری دیشب کار دستت داد و همش خواب بودی. راستی امروز خاله عمو محمد (شوهر خاله شیرین) فوت کرد. خدا رحمتش کنه. چند لحظه قبل از حموم چند لحظه بعد از حموم قربون موهای قشنگت بشم. ببین بابایی چی کارش کرده. گل همیشه سبزم، امروز خودت تونستی جغجغه ات رو کامل دستت بگیری و تکونش بدی و با صداش تعجب می کرد...
3 ارديبهشت 1392

نی نی لجباز

روشنایی بخش زندگی قشنگمون، هانیای مهربون سلام بلههههههههههههههههه، می بینم که ساعت از یک و نیم نصفه شب هم گذشته و ما خیال خوابیدن نداریم و چشمامون از همیشه سرحال تر و بازتره. خداییش بعد از یک روز پرکار دوست داشتم یه امشب زود بخوابم که اونم هانیا خانم لطف کرد و نصفه شبی بازیش گرفته و الان که دارم می نویسم بغل باباییش نشسته و داره این ور اون ورو نگاه می کنه و اثری از خواب توی چشمای قشنگش نیست. هانیای شیرینم، امروز از صبح پدر شیر خوردنو درآوردی از بس خوردی ماشاالله، حالا که باید لالا کنی لج کردی و با اون چشمای قشنگت داری همه جارو نگاه می کنی. امروز وارد چهار ماهگی شدی. گل ناز و قشنگم چهار ماهگیت مبارک باشه. کی می شه چهار سالت بشه؟ دارم لحظه...
3 ارديبهشت 1392