اشک های قشنگ هانیا
رویای زیبای مامان و بابا سلام
هانیای قشنگم امروز پاک آبرومونو بردی و هر چی دلت خواست گریه کردی. بذار از اول واست بگم چی شد که بالاخره ما اشک های بلورین سرکار خانم رو دیدیم. امروز نهار رفتیم خونه مامان جون و بابا جون. قرار بود بعداز ظهر عمو فرهاد و زهراجون و گلسا بیان. بعداز ظهر با مامان جون و شما رفتیم آرایشگاه و بعدش مثلاً رفتیم دنبال گلسا اینا. چشمت روز بد نبینه همین که رفتی بغل زهرا جون شروع کردی به جیغ زدن و گریه کردن. وقتی می گم گریه یعنی ... لبای قشنگت می لرزید و اشکاتو نمی تونستیم نگه داریم. نفست کم مونده بود بند بیاد. با هزار زحمت آرومت کردم و گریه ات رو بند آوردم. الهی بمیرم که بی تابی می کردی. هانیا توروخدا از این کارا نکن. من ظرفیتش رو ندارم. دلم داشت از غصه می ترکید و نمی تونستم اشکات رو ببینم. با هزار زحمت آروم شدی و وقتی عمو اینا رفتن و آرامش به خونه برگشت تو هم ساکت شدی و خنده های قشنگت رو دوباره شروع کردی و فضای خونمون رو با صدای ناز جیغ هات که از شادی بود پر کردی. الان هم که تازه از خواب بیدار شدی و داری با بابا مهدی بازی می کنی. نمی دونم چرا امروز به شدت احساس خستگی می کنم. امیدوارم یه امشب رو باهام راه بیای و بذاری زود بخوابم. البته اگه نذاشتی هم فدای سر قشنگت. خودم پا به پات تا هر وقت که دوست داشته باشی بیدار می مونم و باهات بازی می کنم. امروز بابت گریه هات کلی غصه خوردم و کلی صلوات نذر کردم که آروم شی. حالا باید پاشم برم صلواتارو بفرستم. خدا هم از دست من عاصی شده ولی چاره ای نیست. غیر از اون کسی رو ندارم و هر وقت مشکلی پیش میاد دست به دامنش می شم. راستی بالاخره کم کم داری اجازه می دی موهای فشنگت رو با گل سر ببندم. نمی دونی چقدر ناز می شی و هر وقت می ریم بیرون مردم با دست نشونت می دن. هر وقت میایم خونه کلی اسفند واست دود می کنیم.
این هم آخرین عکسایی که ازت گرفتم...
ا
خدایا من چیزی نمی بینم. آینده پنهان است، ولی آسوده ام چون تو را می بینم و تو همه چیز را.
خدای بزرگ و مهربون من، صبر و بردباری رو به همه مادران بیاموز. خدایا تو رو به بزرگیت قسمت می دم هیچ مادری رو داغدار فرزندش نکن. الهی امین