هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

لباس قشنگ هانیا

نفس گرم مادر سلام... هانیای عزیزم داری چهار ماهگیت رو تموم می کنی و به امید خدا فردا وارد پنجمین ماه از زندگی کوتاهت می شی که ان شاالله 120 سال طول بکشه. فردا نوبت واکسنت هم هست و از الان غصه ام گرفته و دوست ندارم صدای ناله هات رو بشنوم ولی چون می دونم واسه سلامتیت لازمه تحمل می کنم. دیروز روز خیلی خوبی بود. هوا فوق العاده عالی بود و بارون قشنگی می بارید. البته آخر شب رعد و برق های بدی می زد و باعث ترسمون شده بود ولی با بارندگی هایی که اتفاق افتاد هوا جون گرفت. دیروز مانی جون با مادر و زن عموش و فلورا جون اومده بودن دیدنت و واست دو دست لباس خیلی قشنگ آورده بودن.  این یکی از همون دو دست لباسه... خیلی خوش گذشت. کلی گفتیم و خند...
1 خرداد 1392

زبون درازی هانیا خانم

مایه آرامش مادر سلام یکی تکلیف من رو با این وروجک شیطون مشخص کنه. لطفاً به این عکس توجه کنید. به نظرتون این چیه؟ خدمتتون عرض می کنم. این یه دستماله که وقتی هانیارو می شورم و می خوام پوشکش رو عوض کنم با این پاهاشو خشک می کنم. این که چرا این سوال رو پرسیدم دلیل داره. هانیا خانم عشقش اینه که با این دستمال بازی کنه و از شدت خوشی و شادی جیغ بزنه. ای بابا آخه این هم شد دلیل ذوق کردن. تنها که این نیست. پدرش باید با این دستمال دور دهنش بکشه و هانیا هوار بکشه و ریسه بره. دیروز وقتی داشت از شدت خنده منفجر می شد زنگ زدم خاله شیرین هم صداشو  شنید. الهی قربون اون صدای خنده هات بشم ولی یه ذره فکر کردن در مورد علت کارا هم بد نیست آخه... بگذر...
30 ارديبهشت 1392

مهمونی رفتن هانیا

گل ناز مادر هانیای عزیزم سلام دیشب شب آرزوها بود. یادمه سال پیش این موفع ها روزه گرفته بودم ولی امسال نتونستم. سال پیش این وقتا شما فرشته گلم رو باردار بودم و هنوز نمی دونستم. دیشب شب خیلی عزیزی بود. خیلی ارزوها دارم. همشو نوشتم و گذاشتم لای قرآن تا ببینیم تا سال بعد چند تاش برآورده می شه. بزرگترین آرزوم سلامتی همه اوناییه که دور و برمونن. همه اونایی که دوسشون داریم و نبودنشون رو نمی تونیم تحمل کنیم. آخ هانیا... هر چی نگاهت می کنم از دیدنت سیر نمی شم و از بس دندونام رو فشردم روی  هم دندون درد گرفتم. عاشق لحظه هاییم که وسط شیطونیات یهو ساکت می شی، تمرکز می کنی، صورتت رو میاری جلو و سعی می کنی بچسبونی به صورتم و لطیف ترین و زیباترین و...
27 ارديبهشت 1392

هانیا بابا مصطفی رو خیلی دوست داره

همراه همیشگی مادر سلام برای نوشتن بهونه لازم نیست، جرقه هم لازم نیست، حتی فکر کردن هم لازم نیست. شاید دلیل نوشتن وقایع روزانه یه مهربونی باشه که ما همیشه این بهونه رو داریم. آره دختر عزیزم ما یه پدر داریم که به اندازه تمام دنیا توی وجودش عشق و مهربونی موج می زنه. می خوام از بابا مصطفی واست بگم. پدربزرگ گلت که همیشه به یادمونه و روزی چند بار بهت سر می زنه و خالصانه محبتش رو نثارت می کنه. همیشه نگران سلامتیته و همیشه به من و بابایی گوشزد می کنه مراقبت باشیم. واسه واکسن زدنات میاد، وقتی می ریم خونشون ساعت ها باهات بازی می کنه و راه می بردت با اینکه خودش کمردرد داره. قربون صدقت می ره، یه قلک خریده و خیلی وقتا توش پول می ریزه و کارای دیگه ای که...
25 ارديبهشت 1392

خلوت شبانه

تقدیم به ستاره همیشه چشمک زن آسمون قلبم هانیای عزیزم دختر قشنگ من امروز که دوشنبه 23 اردیبهشت غلتیدن رو شروع کردی اون هم بدون کمک. صبح بابا مهدی رفت به کاراش برسه. شما هم تازه بیدار شده بودی و شیرت رو هم خورده بودی. چون دیشب گذاشتی خوب بخوابیم گفتم جایزه بهت بدم کمی بازت بذارم تا واسه خودت کیف کنی. به عادت همیشه لبه تخت بازت کردم و نشستم پشت سیستم. حواسم بهت بود و صدات رو می شنیدم. یه چند باری نگاهت کردم و از اون خنده های دلبرانه ات تحویلم دادی و صبح قشنگم رو قشنگ تر کردی. یه چند دقیقه ای کارم گیر کرده بود و داشتم با خودم کلنجار می رفتم. سرم رو از صفحه مانیتور که بلند کردم دیدم پاهات تا نصفه از لبه تخت آویزون شده و اگه دو سه بار دیگه چرخ م...
23 ارديبهشت 1392

زلزله جاسک

به نام خدایی که تمام زیبایی ها رو به من هدیه داد هانیای دلنواز مادر، برای تو می نویسم دیروز دوباره یه خبر بد دیگه شنیدیم و اون هم زلزله ای بود که برای مردم جاسک اتفاق افتاد. زلزله ای که یه فرشته کوچولوی دو ساله رو با خودش به مسافرت ابدی برد و پدر و مادرش رو داغدار کرد. چقدر دردناک و چقدر سخته. حتی فکر کردن در موردش دل آدم رو به لرزه در می آره البته اگه دلی برای ما آدما مونده باشه. خیلی از ماها بی تفاوت از این موضوع رد شدیم و خبرهای مربوط به انتخابات برامون جذاب تر بود. ولی وقتی یه لحظه خودم رو جای اون مادر می ذارم می بینم ناخودآگاه دارم آرزو می کنم ای کاش من می مردم و اتفاقی برای بچه ام نمی افتاد. بگذریم... هانیای زیبای مادر الان که دا...
22 ارديبهشت 1392

گذشت سریع روزها

دوست مهربون مامان سلام الان که دارم می نویسم ساعت 2:15 روز جمعه است و تو و بابا مهدی خوابیدید. هر چی سعی کردم بخوابم نشد و تصمیم گرفتم بیام وبلاگتو کامل کنم. دیروز که پنج شنبه بود یه رکورد زدی. بعدازظهر رفتیم کمی واسه خونه خرید کردیم. موقع برگشتن به سمت خونه یه تصادف خیلی بد دیدیم. بابایی ماشین رو نگه داشت و رفت کمک اونی که تصادف کرده بود. بنده خدا یه خانم با یه ماشین تصادف کرده بود و داشت وسط خیابون جون می داد و مردم باغیرت! ما داشتن همین جوری نگاه می کردن و با موبایلاشون فیلم می گرفتن. خلاصه بابا مهدی و یه نفر دیگه رفتن به دادش رسیدن و فکش رو که قفل کرده بود و داشت می لرزید با زحمت باز کردن و زنگ زدن اورژانس اومد. نمی دونم مردم چرا اینقد...
20 ارديبهشت 1392