هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

هانیا بابا مصطفی رو خیلی دوست داره

1392/2/25 0:06
نویسنده : آرزو
742 بازدید
اشتراک گذاری

همراه همیشگی مادر سلام

برای نوشتن بهونه لازم نیست، جرقه هم لازم نیست، حتی فکر کردن هم لازم نیست. شاید دلیل نوشتن وقایع روزانه یه مهربونی باشه که ما همیشه این بهونه رو داریم. آره دختر عزیزم ما یه پدر داریم که به اندازه تمام دنیا توی وجودش عشق و مهربونی موج می زنه. می خوام از بابا مصطفی واست بگم. پدربزرگ گلت که همیشه به یادمونه و روزی چند بار بهت سر می زنه و خالصانه محبتش رو نثارت می کنه. همیشه نگران سلامتیته و همیشه به من و بابایی گوشزد می کنه مراقبت باشیم. واسه واکسن زدنات میاد، وقتی می ریم خونشون ساعت ها باهات بازی می کنه و راه می بردت با اینکه خودش کمردرد داره. قربون صدقت می ره، یه قلک خریده و خیلی وقتا توش پول می ریزه و کارای دیگه ای که اگه بخوام بنویسم حوصله همه سر می ره. آره ماه تابان مادر قدر یه همچین پدربزرگی رو باید بدونیم و همیشه بهش احترام بذاریم (البته جنابعالی هر وقت می ری بغلش می زنی زیر گریه ولی اشکال نداره می دونم وقتی کمی بزرگتر بشی خیلی دوستش خواهی داشت).

ااین هم عکس بابا مصطفی و هانیا که امروز صبح تو حیاط خودمون گرفتم...

بابا مصطفی عزیز الهی سایه مهربونیات همیشه رو سر ما باشه و و بتونیم یه ذره از خوبیات و لطفات رو جبران کنیم. ما همیشه به شما مدیونیم.

این هم عکس مامان آرزو و هانیا...

امروز اینجا هوا زیاد خوب نبود. گرد و خاک منطقه ما دوباره شروع شده. دیروز که از شدت گرد و خاک و آلودگی چشم آدم جایی رو نمی دید و مجبور شدیم همش توی خونه بمونیم و با این وروجک سر و کله بزنیم و همیشه هم پیشش کم میاریم و من بازی جوانمردونه رو  رعایت نمی کنم و با شیر می خوابونمش تا کمی انرژی بگیریم. دیشب بردیمت حموم و تا دلت خواست شیطنت کردی. اول کمی تعجب می کنی ولی بعدش کم کم لبخندات شروع می شه و مرحله آخر دست و پا زدنات. تازه تازه داری می فهمی حموم یعنی چی و خوشت میاد آب بازی کنی. وقتی هم میاریمت بیرون انقدر خسته ای و بخار حموم بی حالت کرده که شیر خورده و نخورده می گیری می خوابی تا صبح. راستی همون لباسی رو پوشوندمت که با خاله شیرین خریدیم. عکسشو واسه خاله می ذارم که ببینه چقدر بهت میاد با اون چشمای شیطون و پر از تعجبت!

صبح که از خواب بیدار شدی هزار ماشاالله قبراق و سرحال زدی زیر آواز. اون هم چه صدایی. همش اعتراض که باید از زمین بلندت کنم. حق داری آخه چقدر می شه دراز کشید و خوابید. بعضی وقتا خیلی دلم واست می سوزه ولی حتماً خدا واسه کارش یه دلیلی داشته که از همون اول قدرت و توانایی راه رفتن رو به آدم نداده. ما هم راضیم و تمکین می کنیم به حکمت کارای خدا. امروز یه کار خیلی خوبی که در راه رضای خدا انجام دادی این بود که از ساعت 3 گرفتی خوابیدی و ما هم از خدا خواسته نهار خورده و نخورده شیرجه زدیم تو رختخواب و گرفتیم خوابیدیم. خیر از بچگیت ببینی مادر که به فکر مایی. ما بیدار شدیم و شما گل نازم همچنان داری هفت پادشاه رو خواب می بینی. یه چند روز دیگه می برمت آرایشگاه موهای قشنگت رو مرتب کنم تا کمی جون بگیره و دیگه بذاریم تا بلند شه.

کم کم پاشم برم یه چایی بخورم و بشینم پای کارام تا شما هم هر وقت دلت خواست از خواب بیدار شی و عصرونه (شیر) میل کنی.

عاشقتم هانیا....

 

زلال باش... زلال باش...

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی یا دریای بیکران

زلال که باشی، آسمان در تو پیداست.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

mona
25 اردیبهشت 92 1:21
آخه دردت به جونم با این لباسای قشنگت با اون صورت ماهت با اون چشمای معصومت که تو دنیا یکیه دل مارو بدجور بردی قوربون نفسات کاشکی پیشم بودی ببلت میکردم قورتت می دادم .دوست داریما زیاد زیاد
mona
25 اردیبهشت 92 1:40
هانیای ناز نازیم عاشقتیم پاکترین و زیباترین .بیا ببلم زندگی

سلام خاله مونا، خوبی؟ دلم واست تنگ شده. دوست دارم بیای خونمون تا با من بازی کنی. آخه مامان و بابام از بس با من بازی کردن خسته شدن. اگه نیای من میام اونجا نمی ذارم به کارات برسی
سارا
25 اردیبهشت 92 10:19
سلام مامان آرزو،هزار ماشاالله چقدر خوشگلي ماماني(البته من قبلا هم عكس شما رو ديده بودم..)ولي خيلي خوبه كه تو شرايط بعد از زايمان ماشالله اينقدر متناسب هستيد...
الهي سايه ي پدر بزرگشون 120 سال بر سرتون مستدام باشه...
قشنگ چهره ي پدر بزرگاي خيلي مهربونو دارن و اين نوع چهره پدر بزرگ دور از حالا ،منو ياد بچگيام با بابابزرگم كه بهش ميگفتم آقاجون ميندازه..واقعا هم قدرشو ميدونستم،وقتي 9سالم بودانقدر از دست پختم تعريف ميكرد كه هر وقت ميرفتم خونشون هم زن برقي و بقيه ابزارامو ميبردم تا واسش كيك درست كنم و هميشه نهايت سعيم رو براي حفظ احترام و قدر داني از او انجام ميدادم...
فكر كنم هانياي خوشگلت هم از اون دختراي گل و مهربون و قدر شناس بشه،از چشماي خوشگلش پيداست...
موهاشو لير يا فارا بزنيد براش

روي ماهتونو ميبوسم و آرزو ميكنم هم زمان با برسر گذاشتن كلاه مهندسي يا پوشيدن لباس پزشكي يا لباس شغلهاي ديگه اي كه بهشون علاقه داره،چند سال ديگه تو لباس عروسي ببيني اين دختر فسقلي رو كه انقدر خوش لباس و نازه...


سلام خاله سارا، خوبی؟خسته نباشید. پدربزرگ هانیا خیلی مهربونه. همه دوسش دارن. از شما هم ممنونم که این همه اعتماد به نفس منو می بری بالا (کلاً 11 کیلو اضافه کرده بودم که الان 3 کیلوش مونده). به همه گفتم هانیارو شوهر نمی دم. وصیت می کنم هر وقت من مردم شوهر کنه. تا وقتی من هستم باید پیش من بمونه (نهایت خودخواهی).نمی دونم زیر دست آرایشگر طاقت میاره یا نه ولی دوست دارم زودتر مرتب شه.
بازم ازت ممنونم

mona
25 اردیبهشت 92 14:30
هانیای نازم تو بیا . ما جونمونو میدیم
چه احساسی زیباتر از این که با پاکترین و معصوم ترین زیبای خدا وقتتو بگذرونی فرشته آسمونی

خاله مونای عزیزم خوب منم دوست دارم شما مهمونی بیای خونمون. بابا و مامانم واسم گفتن که شما چقدر مهربونی. درسته الان چیزی نمی فهمم ولی وقتی بزرگتر شدم منو با خودت ببر بیرون و واسم خوراکی بخر. بریم پارک تاب بازی کنیم. واسمون نی نی بیار تا با من بازی کنه.

mona
27 اردیبهشت 92 1:36
هانیای گلم شما دعا کن بابای نی نی مو خدا بفرسته منم قول میدم یه نی نی بیارم


ساره
8 شهریور 92 23:12
چه نی نیه نازی خدا براتون نگهش داره


سلام ساره جون
مرسی از لطفت و اینکه زحمت کشیدی و به وبلاگ هانیای عزیزم سر زدی...