هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

خلوت شبانه

1392/2/23 14:45
نویسنده : آرزو
325 بازدید
اشتراک گذاری

تقدیم به ستاره همیشه چشمک زن آسمون قلبم هانیای عزیزم

دختر قشنگ من امروز که دوشنبه 23 اردیبهشت غلتیدن رو شروع کردی اون هم بدون کمک. صبح بابا مهدی رفت به کاراش برسه. شما هم تازه بیدار شده بودی و شیرت رو هم خورده بودی. چون دیشب گذاشتی خوب بخوابیم گفتم جایزه بهت بدم کمی بازت بذارم تا واسه خودت کیف کنی. به عادت همیشه لبه تخت بازت کردم و نشستم پشت سیستم. حواسم بهت بود و صدات رو می شنیدم. یه چند باری نگاهت کردم و از اون خنده های دلبرانه ات تحویلم دادی و صبح قشنگم رو قشنگ تر کردی. یه چند دقیقه ای کارم گیر کرده بود و داشتم با خودم کلنجار می رفتم. سرم رو از صفحه مانیتور که بلند کردم دیدم پاهات تا نصفه از لبه تخت آویزون شده و اگه دو سه بار دیگه چرخ میزدی با کله می خوردی زمین. مثل جن زده ها از جام پریدم و بغلت گرفتم و جنابعالی هم بی خبر از همه جا قهقهه خنده ی قشنگت تا هفت تا خونه اون ورتر می رفت. از شدت ترس سرم داغ شده بود. آره هانیا خانم این هم یکی دیگه از تغییرات چهار ماهگیت بود. تازه 90 درجه هم غلت می زنی و یه ور می شی و انگشتاتو تا مچ می کنی تو دهنت و از تف بازیت لذت می بری. خوش به حالت چه روزگار خوبی داری. دیشب توی خلوت شبونه خودم داشتم باهات حرف می زدم و دیدم چیزی که توی ذهنم میاد واسه نوشتن بد نیست. با خالصانه ترین احساسم تقدیمت می کنم...

دختر نازنینم این روزها دوست ندارم زیاد برایت حرف بزنم، بیشتر دوست دارم به قشنگی هایت خیره شوم، آنقدر که مفهوم زمان را گم کنم. پیله کرده ام به سکوتی شکننده، نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشم، برعکس از همیشه بیشتر حرف دارم، حرف های گفتنی، اما می خواهم حرف هایم را جمع کنم و در گوشه روشن دلم که با آمدنت روشن تر شده به یادگار بگذارم. این روزها آنقدر به خاطر داشتنت شیفته خدا شده ام که با خنده های تو کودکی های محو حود را قدم می زنم و رویا می بافم. با تو لحظه های خوشی را تجربه می کنم که هیچگاه نداشته ام.

هانیای عزیزتر از جانم، حرفهایم را جمع می کنم، کم می کنم و دوباره... و هر روز به حرفهای جمع شده ام سر می زنم تا وقتی بزرگ شدی به تو بگویم چقدر به وجودت افتخار می کنم. مغرورم به داشتنت و هیچ چیزی را با شادی ات عوض نمی کنم.

روزگاری داشته ام، گاهی زیبا، شیرین و گاهی هم تلخ. حسرت هیچ کدام را نمی خورم چرا که با داشتن شما دنیای من هیچ کم ندارد.

دوستدار همیشگی تو مامان آرزو

 

خداوند می فرماید: هرگاه بنده ای مرا می خواند، آنچنان به سخنان او گوش می دهم که انگار بنده و آفریده ای جز او ندارم. اما شگفتا! بنده ام همه را طوری می خواند که انگار همه خدای او هستند جز من.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سارا
24 اردیبهشت 92 8:43
سلام
خيلي زيبا بود..الهي 120سال سايه ات بالاي سر دختر گل و خوشگلت باشه..
غلت زدن هانيا خانم مبارك

سلام سارا جون، خوبید؟ خسته نباشید. اگه بدونی چه وروجکی شده... از اون بچه هایی می شه که با شیطونیاش همه جا رو بریزه به هم. قیافه اش خیلی موذی شده. آدم رو می ترسونه. من و باباش صبح رو با سلام و صلوات شروع می کنیم.

سارا
25 اردیبهشت 92 9:53
الهي قربونش برم كه انقدر بانمكه تو خونه ما كه همه عاشقشن... اگرم شيطون بشه معلومه كه دختر باهوش و زبليه...روي ماهتونو ميبوسم