مهمونی رفتن هانیا
گل ناز مادر هانیای عزیزم سلام
دیشب شب آرزوها بود. یادمه سال پیش این موفع ها روزه گرفته بودم ولی امسال نتونستم. سال پیش این وقتا شما فرشته گلم رو باردار بودم و هنوز نمی دونستم. دیشب شب خیلی عزیزی بود. خیلی ارزوها دارم. همشو نوشتم و گذاشتم لای قرآن تا ببینیم تا سال بعد چند تاش برآورده می شه. بزرگترین آرزوم سلامتی همه اوناییه که دور و برمونن. همه اونایی که دوسشون داریم و نبودنشون رو نمی تونیم تحمل کنیم.
آخ هانیا... هر چی نگاهت می کنم از دیدنت سیر نمی شم و از بس دندونام رو فشردم روی هم دندون درد گرفتم. عاشق لحظه هاییم که وسط شیطونیات یهو ساکت می شی، تمرکز می کنی، صورتت رو میاری جلو و سعی می کنی بچسبونی به صورتم و لطیف ترین و زیباترین و آسمونی ترین صداها رو از حنجره قشنگت درمیاری و چشم می دوزی توی چشمم و دست می کشی روی صورتم و به من می فهمونی که چقدر ساده و معصومانه می شه عشق ورزید... آره عزیزم به اندازی زیبایی بی نهایت این لحظه ها که تو خالقشی دوست دارم. خدایا چرا بچه ها رو انقدر معصوم و مظلوم آفریدی؟ خدایا این چه حسیه که توی وجودم قرار دادی؟ من آدمم. ظرفیت و تحمل حس مادری رو که سرشار از عشق و مهربونیه رو چه جوری داشته باشم؟ تا کی باید همش نگران باشم؟ خدایا کمکم کن. من خودم و ستاره قشنگم رو به خودت می سپارم. ای قادر بی همتا من با دل لرزان و نگران در خونت رو می زنم خواهش می کنم هیچ وقت دست خالی رهام نکن. الان که دارم می نویسم با نگاهت چی ازم می خوای؟ من تاب دیدن این نگاه پاک رو ندارم. ای کاش همیشه همینقدر مهربون بمونی. همین قدر پاک بمونی و هیچ وقت مثل ما آدما آلوده گناه نشی. می دونی وجود مادر، وقتی یاد روزایی می افتم که مادربزرگت هنوز ما رو ترک نکرده بود خیلی غصه می خورم. چون می تونستم باهاش مهربون تر باشم. خدایا وقتی یاد فریادهایی می افتم که گاهی ناخواسته سرش می زدم از وجود خودم بیزار می شم. الان حاضرم تمام جوونیمو بدم ولی یک بار دیگه بتونم بغلش کنم و سرم رو روی شونه هاش بذارم. اصلاً باورم نمی شه 9 ساله که ندیدمش. توی این 9 سال لحظه به لحظه حضورش رو حس کردم و خیلی جاها دنبالش گشتم ولی... خیلی وقتا بود که به حضور مادی اش نیاز داشتم و لمس کردن دستاش بزرگترین آرزو و نیازم بود ولی حیف... چرا ما آدما اینطوریم. وقتی چیزی رو داریم قدرش رو نمی دونیم و وقتی از دست دادیمش تازه حسرت می خوریم.
آخ هانیا... دلم داره از غصه توی این غروب تنگ می ترکه. دوباره هوای مادرم زد به سرم و من چقدر تنها و غریبم که توی این موقعیت نمی تونم حتی سر خاکش برم. ای کاش الان تهران بودم. نه ای کاش الان همون وقتایی بود که من و مامان و خاله شیرین و دایی فرشید با هم زندگی می کردیم. خدایا چقدر دلم واسه اون روزا تنگ شده. چقدر ساده زندگی می کردیم ولی خوشی داشتیم و پناه مادرمون تکیه گاهمون بود. از وقتی اون رفت هم من و هم خاله شیرین و هم دایی فرشید یک تکه از وجودمون شکست و با هیچ وصله ای هم ترمیم نمی شه. خوش به حال اونایی که سایه مادرشون (هر چند مریض) رو سرشونه. ای کاش قدر مادر و پدرشون رو بدونن تا یه زمانی وقتی نداشتن مثل من حسرت نداشتنش رو نخورن.
بی خیال...
بعد از دو روز خسته کننده و تکراری امروز رفتیم یه مهمونی خوب خونه مادربزرگ بابا مهدی (مامان عزیز). جای همه خالی خورشت آلوچه (گوجه سبز) درست کرده بود و چقدر هم خوشمزه شده بود (من تا حالا نخورده بودم). هانیای گلم هم دختر خیلی خوبی بود و همش می خندید و با خودش بازی می کرد. این چند روزه اینجا هوا آفتابی نیست. کمی سرد شده و مجبوریم بمونیم خونه. حوصلمون حسابی سر رفته. از خاله شیرین هم که خبری نیست و درگیر کارای خودشه. دایی فرشید هم که رفته شمال و عمو فرهاد اینا هم که نیستن و ما موندیم و خودمون. بعضی وقتا می گم ای کاش فامیلامون زیاد بودن و همش یا مهمونی می دادیم و یا مهمونی می رفتیم. این هم شانس ماست که هم بابا مهدینا و هم ما کم جمعیتیم. دیروز رفتیم واسه مادرجون یه تردمیل خریدیم شاید بتونیم دیابتش رو کنترل کنیم. هانیای عزیزتر از جونم دعا کن مامان جون انقدر اراده داشته باشه که بتونه ازش استفاده کنه چون روز به روز حالش داره بدتر می شه و خودش به فکر نیست. امروز نوبت حموم رفتن شماست (از بس چرک شدی مثل یه تکه آدامس می چسبی) و الان هم با بابا مهدی و باباجون طبقه بالا دارید بازی می کنید و صدای نق زدنات رو می شنوم. هر روز که می گذره تغییرات رفتاریت زیادتر می شه و دیگه خستگی ماههای اولت که توام بود با گریه و شیر خوردن زیاد و کم طاقتیت داره از وجودم می ره و جاش رو می ده به شیرینی لحظه هایی که موقع شیر خوردن دستم رو نوازش می کنی و توی چشمام زل می زنی و می خندی و توی ماشین می شینی و بیرون رو نگاه می کنی و واسه آدما و ماشینایی که از کنارت رد می شن ذوق می کنی و ... دوست دارم زودتر دندون دربیاری و بتونی غذا بخوری. چهار دست و پا رفتنت رو هم دوست دارم ببینم و (به قول مادرجون دیگه چی مگه بچه زودپزه).
اصلاً از روزای جمعه خوشم نمیاد. خیلی کلافه می شم مخصوصاً بعدازظهرا. می بینم که مثل لشکر شکست خورده اومدید پایین و باید پاشم بهت شیر بدم. منتظرم یه اتفاق جالب بیفته تا زندگی و روزهامون از این حالت یکنواخت و کسالت آور دربیاد. دعا کن این اتفاق زودتر بیفته (حالا هر چی که هست).
نق زدنات داره تبدیل به گریه می شه. تا حیثیتمون رو نبردی پاشم به دادت برسم. بعد از اون هم اگه شد یه زنگ به خاله شیرین بزنیم ببینیم در چه حاله.
بعد از کلی نق زدن خوابیدی و این هم عکس قشنگت. قربون اون اخم قشنگت بشم که کلی ناز داری...
فعلاً خدا نگهدارت باشه عزیز دل مادر
اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده می کرد
من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو می کردم
و تو نیز هرگز ندیدن مرا
آن گاه نمی دانم
به راستی خداوند کدام یک را می پذیرفت...