هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

هانیای استقلالی

1392/2/17 23:17
نویسنده : آرزو
502 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدای مهربونی که یکی از فرشته هاش به اسم هانیای عزیز رو به ما هدیه داد.

سلام قشنگ مامان

الان که شروع به نوشتن کردم شما با مادرجون رفتی طبقه بالا و من تنهام. با اینکه دوست ندارم ازت حتی یک ثانیه دور باشم ولی این رو هم می دونم که بقیه آدما هم از داشتن تو حقی دارن و من نمی تونم ناراحتشون کنم. امروز بعد از چند روز غیبت دوباره می خوام از شیرین کاریات بنویسم. هفته پیش سه شنبه بود که رفتیم تهران خونه خاله شیرین. کلاً مسافرت خوبی بود هر چند بعضی وقتا جنابعالی حالمون رو می گرفتی ولی در جمع تجدید روحیه خوبی بود. شب دوشنبه ماشین رو آماده کردیم و رختخواب شما رو هم پهن کردم صندلی عقب به این امید که بخوابی ولی زهی خیال باطل. صبح روز سه شنبه ساعت 7 صبح چشمای قشنگت رو باز کردی و و شروع کردی به خندیدن و دستاتو خوردن. من و بابا مهدی هی به خودمون دلداری می دادیم الان می خوابه ولی شما خیال خوابیدن نداشتی. ما هم دیدیم که نباید وقت رو از دست بدیم و بسم الله گفتیم و ساعت 9 راه افتادیم. تا برسیم شهر همدان همه چی به خوبی پیش می رفت و می خوابیدی و بیدار می شدی و می خندیدی و شیر می خوردی و ... ولی چشمت روز بد نبینه. همدان رو که رد کردیم شروع شد. خیلی بدقلقی کردی و گریه می کردی و بی تاب بودی. بابایی هم لطف کرد و توی یه مثبت و منفی اشتباه کرد و راهمون رو یک ساعت و چهل دقیقه دور کرد. من که دیگه نشستم به گریه کردن. جالب بود تو گریه می کردی و من هم جواب گریه قشنگت رو با گریه می دادم و سر بابا مهدی غر می زدم. به هر حال با هزار زحمت رسیدیم دم در خونه و همین که رفتیم بالا و جات رو عوض کردم صدای آرامش بخش خنده های قشنگت همه جا رو پر کرد و خستگیمو در کرد. بچه ها از دیدنت کلی خوشحال شدن و واست ذوق کردن. جالب این بود که اصلاً تو بغل خاله و دایی گریه نمی کردی و من و بابایی هم از خدا حواسته استراحت می کردیم.

روز چهارشنبه با خاله رفتیم واست لباسای خوشگل خریدیم و خاله شیرین هم واسه عیدیت یه دست لباس ناز بهت هدیه داد (دست شما درد نکنه خاله جون). شب هم خونه عمه فریده دعوت بودیم و جای همه خالی دلمه خوردم (بعد از چندین سال) واقعاً خوشمزه بود مثل همیشه. پنج شنبه عروسی آرش (پسر عمه فاطی) بود و من و خاله رفتیم آرایشگاه و شما پیش بابا موندی. اصلاً بهم خوش نگذشت. چون هم سردرد داشتم و هم اینکه اونجا آب دهنت پریده بود توی گلوت و داشتی خفه می شدی  و تا سر حال بیای کلی اعصابم ریخته بود به هم و سردردم هم بدتر شده بود. به هر بدبختی بود تحمل کردم تا برسیم خونه.

روز جمعه خونه مادر شوهر خاله شیرین دعوت بودیم . البته قبل از اون من و شما و بابایی رفتیم سر تمرین استقلال. آقای قلعه نوعی و بازیکنان کلی واست ذوق کردن. البته نمی ذاشتن من برم توی محوطه تمرین ولی بابا مهدی مثل همیشه مشکل رو حل کرد و از بین اون همه خانم فقط به من اجازه دادن.

خیلی خوش گذشت. این هم عکسای اون روز...

خلاصه روز پر خاطره ای بود. تمرین کلاً  به هم ریخته بود. من و بابا هم مثل ندید بدیدا کلی بی جنبه بازی درآوردیم و انگار که آدم ندیدیم فوتبالیست ها رو با انگشت به هم نشون می دادیم. شام هم که زهرا جون و حدیث جون فسنجون خوشمزه درست کرده بودن  و کلی خوردیم و زحمت دادیم.

شنبه هم خاله رفت سر کار و بابا مهدی با عمو محمد رفتن چشم پزشکی و ساعت یازده شب برگشتند. خوب شد من و تو نرفتیم چون خیلی اذیت می شدی.

یکشنبه رفتیم خونه خاله اورانوس و نهار اونجا بودیم . مونا جون زحمت کشید و موهای من رو رنگ کرد و شب هم با بچه ها رفتیم مغازه عمو عباس هویج بستنی خوردیم. توی ماشین خیلی گریه کردی و دعوامون شد و من سرت داد زدم. هانیا الان خیلی پشیمونم. خوب به من حق بده دیگه بعضی وقتا واقعاً خسته می شم و از اینکه نمی دونم علت گریه ات چیه غصه می خورم. الهی قربون اون نگاه معصومت بشم که وقتی چشات اشک آلوده از همیشه بیشتر اذیتم می کنه و دلم بابت مظلومیت می سوزه.

دوشنبه هم که ساعت 8 صبح راه افتادیم بیاییم خونه خودمون. خداییش وقتی بر می گشتیم کلی منت سرمون گذاشتی و از 6 ساعت 5 ساعتشو خوابیدی و ما با خیال راحت رسیدیم خونه و بردیمت حموم و با حیال راحت گرفتیم خوابیدیم.

این هم عکس خواب نازت توی ماشین...

این بود سرگذشت و ریز ماجراهای مسافرت هانیای عزیزم به تهران.

دیشب خواب دیدم هانیا مریض شده و بیمارستان بستریه. دایی فرشید هم صبح زنگ زد گفت خواب دیده هانیا رو دزدیدن. خدایا به حق بزرگواری علی (ع) قسمت می دم تمام بچه ها رو از چشم و نظر بد محافظت کن هانیای عزیز منم بین اونا.

دیگه کم کم باید بگیری بخوابی تا بابا هم بتونه استراحت کنه. ساعت 5 وقت چک ماهیانه شما گل نازمه. باید بریم پیش دکترت تا ببینیم چند کیلو شدی.

فعلاً باهات خداحافظی می کنم و می سپرمت به اونی که مهر و محبتت رو توی دلم جا داد.

به دنبال واژه ها مباش... کلمات فریبمان می دهند. وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود، فاتحه کلمات را باید خواند (دکتر علی شریعتی)

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان حسنا
17 اردیبهشت 92 14:52
سلام عزیزم ماشالا چ دختر نازی داری اگه دوس داشته باشی باهم تبادل لینک کنیم و بیشتر باهم اشنا بشیم

سلام مامان حسنای عزیز، ممنون از لطف و نظرت. خیلی خوشحال می شم باهاتون بیشتر آشنا شم ولی بلد نیستم تبادل لینک کنم. لطفا راهنماییم کن

خاله شيرين
18 اردیبهشت 92 8:16
سلام عمرم جات خيلي خاليه خاله جان. اگه بدوني من و عمو محمد چقدر دلمون برات تنگ شده. كي دوباره پيشمون برمي گردي؟ تو نفس خاله هستي به اندازه تمام مهربوني هاي دنيا دوستت دارم اگه يخ روز خدايي نكرده زبونم لال بدزدنت من مي ميرم. به مامان ارزو بگو مواظب گل بي خار خاله شيرين باشده ها. مي بوسمت ماچ
ساراا
18 اردیبهشت 92 13:36
دزد تو خواب به معني بركت و روزي بسيار زياد براي شما بعد از ديدن اون خوابه حتي اگر بيننده اون خواب شام سنگيني نخورده باشه تعبير خوابشون عاليه و اصلا نگران نباشيم...
هانياي خوشگل و دختر شكنم عكسات فوق العاده بودن
انقدر جالب بودن كه كلي حس و حالمو عوض كردنو از ديدنشون ذوق كردم....روي ماهتونو ميبوسم

سلام خاله سارای مهربون، خسته نباشید. تا می تونم دارم از پدر و مادرم دلبری می کنم. فعلاً من سواره ام و همه شما پیاده.
ممنون سارای عزیزم که همیشه به هانیا لطف داری و به وبلاگش سر می زنی. همیشه از شیرین جویای احوالت هستم.

خاله هستی
18 اردیبهشت 92 19:08
خیلی دلم می خواد الان بغلم بوووووووووودیییییییییییییییییییییی

ایسلام ایخله ایستی
بیام بزنمت. تو اونجا ایچ مار ایبکنی؟ با این ایهنیا چی کار داری؟