هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

وروجک معترض

1392/2/1 17:02
نویسنده : آرزو
187 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مادر سلام

دیروز نرسیدم بیام و واست بنویسم یعنی جنابعالی نذاشتی. امروز که 30 فروردین بود البته الان ساعت یک نصفه شبه و شده 31 فروردین تازه خوابت برد و دادمت بغل بابا مهدی و گفتم شروع به نوشتن کنم. روزا همین جوری داره می گذره و شما هر روز بزرگ و بزرگ تر می شی و البته خانوم تر. هانیای عزیزم هر چی می گذره وابستگی من و بابایی بهت بیشتر می شه و صد البته تو هم همین طور چون بغل هیچ کس طاقت نمیاری و همین که میای بغل ما ساکت می شی. می دونم بعداً به مشکل می خورم بابت این قضیه مخصوصاً وقتی بخوام برگردم سر کار ولی راستشو بخوای خودمم بدم نمیاد چون وقتی بغلمی احساس آرامش می کنم و حس می کنم دنیا با تمام خوبیاش و زیبایی هاش مال منه.خدا رو صد هزار بار شکر می کنم که شما فرشته پاک و معصوم رو به ما هدیه داد تا با اومدنت دلمون شاد بشه و قدر نعمت هاشو بیشتر بدونیم.

زیبای مادر، الان که دارم می نویسم دلم بدجور گرفته و دلتنگم. نمی دونم چرا ولی دوست داشتم الان کمی گریه کنم تا سبک شم ولی نمی شه چون اون وقت تو هم موقع شیر خوردن ناراحتی منو می فهمی و من اینو نمی خوام. دوست دارم دنیا نباشه اگه تو بخوای کمی احساس ناراحتی کنی. امروز سالگرد مادربزرگت بود و وارد نهمین سال نبودنش شدیم. چه روزای بد و سختی رو گذروندم. شاید تا سال پیش  بابت این قضیه خیلی اذیت می شدم ولی امسال فرق می کرد. امروز خودم رو با تو سرگرم کردم تا کمتر دلتنگی کنم. امروز خاله نسرین و عمو رضا مهمون خونه مادرجون اینا بودن. شام رفتیم طبقه بالا خونه مادرجونینا و کلی خوش گذشت. ولی شما مثل این چند روزه دوباره بغل هر کی رفتی زدی زیر آواز و از صدای خودت خوشت اومد.

دیشب با عمو فرهاد و خاله اورانوس هم ویدئو کال کردیم و اونا هم دیدنت و کلی قربون صدقت رفتن. خاله اورانوس بهت می گه مداد رنگی. وقتی داشتیم چت می کردیم بغل بابایی خوابت برد. امروز هم که بردیمت حموم و کلی آب بازی کردی. خلاصه هر کاری دوست داری انجام میدی و ما هم به قول مژگان جون ندیمه هاتیم و چاره ای جز اطاعت نداریم. ای کاش وقتی بزرگ شدی قدر این همه زحمت که واست کشیده می شه (مخصوصاً زحمتایی که بابا مهدی واست می کشه) بدونی.

شیرینِ مادر امروز بدجوری دلم هوای خاله شیرین و دایی فرشیدو کرده بود. دوست داشتم اونا پیشم باشن تا با هم غم نبودن مادرمو ن رو سبک کنیم ولی قسمت ما این بود که جدا از هم باشیم. اشکال نداره خدا این طور واسمون خواسته که اونا تهران باشن و من کرمانشاه. ای کاش الان دو سال دیگه بود  تو حرف زدن بلد بودی و با شیرین زبونیات من رو هر چه بیشتر به آینده ی قشنگی که با هم خواهیم داشت امیدوار می کردی. ماه مهربونم دوست دارم. بابا مهدی دیگه خسته شد. باید برم کمکش کنم که شمارو بخوابونه سر جات.

مراقب مهربونیت و لبخندای قشنگت باش

خنده روخواب آرومبعد از حموم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله شيرين
31 فروردین 92 12:12
سلام قربون چشماي نازت برم.