دلتنگی های مامان آرزو
هانیای عزیزم برای تو می نویسم که همه وجودمی
الان که دارم می نویسم دلم خیلی گرفته. جمعه هشتمین سالگرد مادرمه و دلم بدجور هواشو کرده. دختر عزیزم الان روبروم دراز کشیدی و داری دستاتو می خوری و بازی می کنی. تازه از خونه مامان جون برگشتیم و سکسکه امونتو بریده ولی از بس صبوری اعتراض نمی کنی. امروز رفتیم خونه خاله نسرین و نمی دونی واست چه کار کرد ولی شما طبق معمول حیثیتمونو بردی و گریه کردی.
بابا مهدی می خواد بیاد سراغت تا باهات بازی کنه. حسابی بابایی شدی و تو بغلش آروم می گیری. دلم بدجور شور آینده ات رو می زنه. دوست دارم همیشه بهترین ها رو داشته باشی و برای رسیدن به این خواسته هر کاری می کنیم هم من و هم بابا مهدی.
پریروز روز شهادت حضرت فاطمه بود و من ازش خواستم مراقبت باشه. هانیای مامان دوست دارم همیشه خوشحال باشی و همه رو دوست داشته باشی. تازگیا یاد گرفتی وقتی شیر می خوری واسم می خندی و با چشمات ازم می خوای که باهات عشقبازی کنم. نمی دونی چه حس خوبیه و من عاشق وقتی ام که گرسنه ات می شه. تازه یاد گرفتی توی هوا دستاتو به هم برسونی و وقتی نمی تونی دستاتو بگیری گریه میکنی و ما بهت می خندیم. قربون دستای توپولیت بشم که همیشه مشت کردی و حتی تو خواب بازش نمی کنی.
امروز رفتیم واست جغجغه خریدیم و خودت تقریباً می تونی بگیری توی دستات و صداشو دربیاری و تعجب کنی. وقتی می ریم بیرون مردم فکر می کنن عروسکی توی بغلمون و همه تعجب می کنن وقتی تکون خوردناتو می بینن و کلی قربونت می رن. کارمون شده هر وقت برمیگردیم خونه اسفند دود کنیم و بابا مصطفی هم از بس تخم مرغ شکونده دیگه تخم مرغاشون تموم شده.
خلاصه خانم خانما کلی هوادار داری و این باعث افتخار ماست. امیدوارم سرنوشت و قسمتت سفید و بلند باشه.
دوست دارم یه دنیا. کم کم دیگه وقته خوابته مامان. الان که نوشتنم تموم شه باید بیام شیر بهت بدم تا لالا کنی تا منم بتونم خستگیمو در کنم تا فردا بتونیم با هم بازی کنیم.
شب قشنگ بهاریت بخیر. بخواب مامان