عاشق تر از همیشه
سلام هانیا جان
دختر رویاهای من، دیرگاهیست برایت مطلبی ننوشته ام، از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان در این روزها که برای همیشه کنارم هستی و دستان کوچکت نوازشگر صورتم است و خنده های بی غرورت را با احساس ناب کودکانه ات به من هدیه می دهی، دلتنگی ام کمتر و کمتر شده است.
اگر احوالاتم را در آخرین روزهای اولین ماه این زمستان سرد بخواهی باید لمس کنی کلماتی را که برایت می نویسم و دست بکشی بر گونه های خیسم تا بفهمی این اوقات را چگونه با تو نفس می کشم، تا بدانی شبهایم را با تو چراغانی می کنم...
عزیز دلم ...
در این روزها که تنهاترین همبازیت شده ام، به دور از هر غرابتی به قرابتمان فکر می کنم، از داشتن تو احساس شادی زایدالوصفی دارم، حتی گاهی خدا را شکر می کنم که تو تمام وقتمان را پر می کنی ولو اینکه فرصت خواندن سطری از یک کتاب را هم از ما می گیری و من از این اتفاق خوشحالم. با این حال گهگاهی خودم به سراغت می آیم تا خلوتم را به هم بریزی، تا بدانم تنها نیستم، تا مطمئن شوم در وجودم خانه ای داری به وسعت دلم و من بنویسم از تمام دوست داشتن های تو، از ارادتی که به چشمان زیبایت دارم، از پلی که از قلب من تا قلب تو و به مساحت دنیا کشیده شده است و از آرامشی که دستان تو به من هدیه می دهد.
اینها چیزهایی است که هیچ کس نمی داند و رازیست میان من و تو تا ابد و برای همیشه...
سوگلی مادر ...
بهتر از من چه کسی می داند که تو این روزها بیشتر از همیشه در آغوش من هستی و در بر من آرام می گیری...
بهتر از من چه کسی می داند دختر عزیزم در این روزها که هم سن و سالی ندارد با مادرش به تماشای تلویزیون می نشیند، با او غذا درست می کند، با او خرید می کند و در آخر شب در کنار او می خوابد... هر چند گاهی خسته می شوم، امانم بریده می شود اما دم نمی زنم.
مگر بهتر از من چه کسی می داند قبل از آنکه تو وابسته من شوی، من عاشق تو شده ام و با تمام حرکات بچه گانه ات باز هم بیشتر از قبل دوستت دارم.
و آخرین کلام، طفل معصوم من...
به خاطرم می آید در روزی که پای تخته سیاه درس پس می دادم، معلم ریاضی ام گفت دو موازی هیچگاه به هم نمی رسند، اما کاش این را هم می گفت گاهی استثنا هم وجود دارد. روزی تو را موازی خود می دانستم اما امروز و در اینجا، من و تو برای همیشه به هم رسیده ایم.