هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

سرماخوردگی گل ناز من

1392/7/23 9:31
نویسنده : آرزو
235 بازدید
اشتراک گذاری

ماه قشنگ من سلام

امان از این پاییز و دردسرای بی پایانش... امان از این بی احتیاطی های من که بالاخره کار دستم داد و هانیای عزیزم رو به مریضی کشوند اون هم اولین سرماخوردگی عمر چند ماهش... الهی قربون اون خس خس سینه کوچولوت بشم که با هر صداش می میرم و زنده می شم و خودم رو سرزنش می کنم. الهی قربون اون بینی کیپت بشم که نمی دونی چطوری باید باهاش کنار بیای و موقع شیر خوردن چون هم دهنت بسته می شه و هم بینیت گرفته می مونی باید چی کار کنی و با تعجب نگاهم می کنی... وجود نازنین مادر یه چند روزی هست که حسابی درگیر سرماخوردگت شدم و حسابی حالم گرفته. وقتی می بینم چه عذابی واسه نفس کشیدن می کشی خیلی ناراحت می شم و مثل بچه ها می زنم زیر گریه... می دونم خیلی بچه بازی در می آرم ولی دست خودم نیست... نه اینکه تا حالا واسه مریض نشدنت خیلی سعی کردم ولی این بار از دستم در رفت. البته آقای دکتر گفت لازم بود ویروس وارد بدنت بشه تا بدنت عادت کنه. به هر حال روزها و بیشتر از اون شب های خوبی رو نمی گذرونم و طی چهار شب اخیر 9 ساعت بیشتر نخوابیدم و صبح ها هم که باید بیام سر کار و خلاصه حسابی داغون داغونم. امیدوارم خیلی زود خوب بشی تا بیشتر از این اذیت نشم...

از چی واست بگم که این چند وقته که نتونستم بنویسم اتفاقات زیادی افتاده. اولیش رفتن خاله شیرین و عمو محمد بود که کلی بهشون عادت کرده بودیم و وقتی رفتن تا بعدازظهرش من و بابا مهدی کز کرده بودیم یه گوشه... بعد از اون رسیدیم به تولد گلسا جون که هزار ماشاالله وارد 5 سالگی شد و حسابی بزرگ شده. تولد خیلی خوبی بود و شما هم برای اولین بار به یه مهمونی و جشن حسابی دعوت شده بودی و هاج و واج به تزئینات اونجا نگاه می کردی و واسشون ذوق می کردی... برای گلساجون یه ساعت رومیزی خیلی قشنگ کادو برده بودی و خلاصه حسابی از همه دلبری کردی... بعد از اون هم رسیدیم به مسافرت مادرجون که رفت و تنهامون گذاشت و امروز هم که باباجون می خواد بره تهران...

پنج شنبه هم که یه عروسی توپ دعوتیم و من و بابا مهدی می خواهیم بترکونیم و کلی برقصیم البته همراه با شما (عروسی همکار مامان). امروز می خوام برات لباس عروسی بگیرم و کلی تر گل ورگلت کنم تا اونجا با عروس اشتباه بگیرنت.

آخ هانیا اگه بدونی چقدر خسته ام و به یه مسافرت اساسی نیاز دارم. دلم می خواد فارغ از تمام سختی ها و خستگی ها یه مسافرت سه نفره به یه جای دور بریم و تموم دلهره ها و تنش ها و خستگی ها رو همون جا جا بذاریم و برگردیم به خونه گرم و صمیمی خودمون. این چند وقته انقدر شیرین زبونی کردی که هر روز بیشتر از روز قبل خدا رو به خاطر داشتن تو فرشته عزیزم شکر می کنم و برای سلامتی و خوشبختیت دعا می کنم. الان دیگه کلمه مامان و بابارو آگاهانه به کار می بری و می دونی بابا و مامان با هم فرق دارن...

خلاصه هانیای گلم، دختر قشنگ مادر مراقب مهربونیات باش و بدون مامان و بابا برای سلامتتیت و راحتی شما هر کاری می کنن.

این چند روزه یه چند تا عکس ازت انداختم که قشنگ بود و می ذارم تا بقیه هم ازش لذا ببرن... این رو هم بگم که از بس ماشاالله ورجه وورجه می کنی فرصت نمی دی دوربین فلش بزنه و سریع تغییر جا می دی و وقتی می بینی دارم دنبالت میام فرار می کنی و می زنی زیر خنده. فدات بشم که بازی رو دوست داری و تازه تازه داری می فهعمی لذت بردن از زندگی یعنی چی...

این عکس روز اول سرماخوردگیته که قرار بود ببرمت حموم ولی چون سرما خوردی نبردمت و چرک بودنت کاملاً واضحه. بغل مادرجون نشستی و رفتی زیر پتو و داری با اسباب بازیات بازی می کنی...

این هم عکس روزیه که رفتیم خونه همکار مامان (خاله مریم) و شما هم غرق در بازیای خودت بودی و در جعبه شیرینی رو ول نمی کردی...

عاشق این عکستم... ساعت 1 نصفه شبه و از بس با هم بازی کردیم جفتمون ولو شدیم و داری موذیانه می خندی. قابل توجه بعضی ها باشه که این بازی کردن تا ساعت 2 ادامه پیدا کرد و به همون جا ختم نشد...

این هعم عکسیه که موقع تماشای کارتن باب اسفنجی ازت انداختم و از بس محو پاتریک شده بودی که موبایلمو ندیدی...

این هم آخرین عکست که بابا مهدی رو ناکار کردی و حسابی از پا انداختیش...

کم کم باید بیام خونه تا بهت شیر بدم. پس نوشتن دیگه بسه و با سر و جون میام و پرواز می کنم سمت خونه تا بهت برسم...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله هستی
28 مهر 92 8:38
سلام قشنگ قشنگ خاله ... الهی بمیرم که سرماخوردی خوشمل من ....چقده دلم براتون تنگ شده... برا مامان جونت خیلی خیلی دلم تنگ شده .. واسه خودت و مامان و بابا ایشاا... سالم و سرحال باشید ... بعدشم مامان آرزو جان انقده بچه رو پاستوریزه نکن بذار قوی باشه ... قربون همه تون برم من


سلام هستی جون، خوبی؟آقا امیر خوبه؟ در چه حالی؟ خبری ازت نیست بی معرفت...
ما همگی دلمون براتون تنگ شده و دوست داریم بدونید که خیلی خیلی خیلی برامون عزیزید... مراقب خودت باش
سارا
29 مهر 92 10:55
به به سلام و صد سلام بر مادر و دختر خوشگل و مهربون
خدا بد نده انشالله...خدا كنه زودتر خوب خوب شه اين ناز دختر و دل مامان مهربونش شاد شاد شه
انشالله به زودي به يه جاي خيلي خوب داخلي،خارجي يا فضايي (هانيا خانوم ميشه اولين ني ني كه به فضا ميره)سفر كنيد و حسابي بهتون خوش بگذره...

ماهم جاتون خالي دو روز رفتيم شمال،ماسوله و قلعه رودخان
كه من تازه ديروز از شدت پا دردم كم شد


سلام خاله سارای مهربون...
خدا رو شکر حال هانیا خیلی بهتر شده... شما هم کم شیطنت کن که دیگه پادرد نگیری. خیلی خوشحالم که بهتون خوش گذشته... ما خیلی دوستتون داریم چون خیلی مهربونید... خاله شیرین من رو اذیت نکنیا...
mona
30 مهر 92 0:58
سلام عشقم،الهی خاله منات تیکه تیکه بشه و مریضیتو نبینه،دوستون دارم به زودی میام پیشت که بخورمت، بوس
سارا
4 آبان 92 13:25
قربونتون برم من...در مقابل خوبي ها و مهربوني هاي شما هيچي خيلي ناچيزيم واقعا شيطون شدما...رو زمين بند نميشم... خاله شيرين جان كه حسابي هواي من رو دارن و الحمد لله هواي دوستي و همكاريمون آفتابي با يك نسيم دلنوازه... چچچچشششششمممممم