سرماخوردگی گل ناز من
ماه قشنگ من سلام
امان از این پاییز و دردسرای بی پایانش... امان از این بی احتیاطی های من که بالاخره کار دستم داد و هانیای عزیزم رو به مریضی کشوند اون هم اولین سرماخوردگی عمر چند ماهش... الهی قربون اون خس خس سینه کوچولوت بشم که با هر صداش می میرم و زنده می شم و خودم رو سرزنش می کنم. الهی قربون اون بینی کیپت بشم که نمی دونی چطوری باید باهاش کنار بیای و موقع شیر خوردن چون هم دهنت بسته می شه و هم بینیت گرفته می مونی باید چی کار کنی و با تعجب نگاهم می کنی... وجود نازنین مادر یه چند روزی هست که حسابی درگیر سرماخوردگت شدم و حسابی حالم گرفته. وقتی می بینم چه عذابی واسه نفس کشیدن می کشی خیلی ناراحت می شم و مثل بچه ها می زنم زیر گریه... می دونم خیلی بچه بازی در می آرم ولی دست خودم نیست... نه اینکه تا حالا واسه مریض نشدنت خیلی سعی کردم ولی این بار از دستم در رفت. البته آقای دکتر گفت لازم بود ویروس وارد بدنت بشه تا بدنت عادت کنه. به هر حال روزها و بیشتر از اون شب های خوبی رو نمی گذرونم و طی چهار شب اخیر 9 ساعت بیشتر نخوابیدم و صبح ها هم که باید بیام سر کار و خلاصه حسابی داغون داغونم. امیدوارم خیلی زود خوب بشی تا بیشتر از این اذیت نشم...
از چی واست بگم که این چند وقته که نتونستم بنویسم اتفاقات زیادی افتاده. اولیش رفتن خاله شیرین و عمو محمد بود که کلی بهشون عادت کرده بودیم و وقتی رفتن تا بعدازظهرش من و بابا مهدی کز کرده بودیم یه گوشه... بعد از اون رسیدیم به تولد گلسا جون که هزار ماشاالله وارد 5 سالگی شد و حسابی بزرگ شده. تولد خیلی خوبی بود و شما هم برای اولین بار به یه مهمونی و جشن حسابی دعوت شده بودی و هاج و واج به تزئینات اونجا نگاه می کردی و واسشون ذوق می کردی... برای گلساجون یه ساعت رومیزی خیلی قشنگ کادو برده بودی و خلاصه حسابی از همه دلبری کردی... بعد از اون هم رسیدیم به مسافرت مادرجون که رفت و تنهامون گذاشت و امروز هم که باباجون می خواد بره تهران...
پنج شنبه هم که یه عروسی توپ دعوتیم و من و بابا مهدی می خواهیم بترکونیم و کلی برقصیم البته همراه با شما (عروسی همکار مامان). امروز می خوام برات لباس عروسی بگیرم و کلی تر گل ورگلت کنم تا اونجا با عروس اشتباه بگیرنت.
آخ هانیا اگه بدونی چقدر خسته ام و به یه مسافرت اساسی نیاز دارم. دلم می خواد فارغ از تمام سختی ها و خستگی ها یه مسافرت سه نفره به یه جای دور بریم و تموم دلهره ها و تنش ها و خستگی ها رو همون جا جا بذاریم و برگردیم به خونه گرم و صمیمی خودمون. این چند وقته انقدر شیرین زبونی کردی که هر روز بیشتر از روز قبل خدا رو به خاطر داشتن تو فرشته عزیزم شکر می کنم و برای سلامتی و خوشبختیت دعا می کنم. الان دیگه کلمه مامان و بابارو آگاهانه به کار می بری و می دونی بابا و مامان با هم فرق دارن...
خلاصه هانیای گلم، دختر قشنگ مادر مراقب مهربونیات باش و بدون مامان و بابا برای سلامتتیت و راحتی شما هر کاری می کنن.
این چند روزه یه چند تا عکس ازت انداختم که قشنگ بود و می ذارم تا بقیه هم ازش لذا ببرن... این رو هم بگم که از بس ماشاالله ورجه وورجه می کنی فرصت نمی دی دوربین فلش بزنه و سریع تغییر جا می دی و وقتی می بینی دارم دنبالت میام فرار می کنی و می زنی زیر خنده. فدات بشم که بازی رو دوست داری و تازه تازه داری می فهعمی لذت بردن از زندگی یعنی چی...
این عکس روز اول سرماخوردگیته که قرار بود ببرمت حموم ولی چون سرما خوردی نبردمت و چرک بودنت کاملاً واضحه. بغل مادرجون نشستی و رفتی زیر پتو و داری با اسباب بازیات بازی می کنی...
این هم عکس روزیه که رفتیم خونه همکار مامان (خاله مریم) و شما هم غرق در بازیای خودت بودی و در جعبه شیرینی رو ول نمی کردی...
عاشق این عکستم... ساعت 1 نصفه شبه و از بس با هم بازی کردیم جفتمون ولو شدیم و داری موذیانه می خندی. قابل توجه بعضی ها باشه که این بازی کردن تا ساعت 2 ادامه پیدا کرد و به همون جا ختم نشد...
این هعم عکسیه که موقع تماشای کارتن باب اسفنجی ازت انداختم و از بس محو پاتریک شده بودی که موبایلمو ندیدی...
این هم آخرین عکست که بابا مهدی رو ناکار کردی و حسابی از پا انداختیش...
کم کم باید بیام خونه تا بهت شیر بدم. پس نوشتن دیگه بسه و با سر و جون میام و پرواز می کنم سمت خونه تا بهت برسم...