هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

قرعه کشی جام جهانی 2014 برزیل

هانیای نازنینم سلام الان  که دارم برات می نویسم پخش مستقیم قرعه کشی جام جهانی 2014 برزیل و بابا مهدی نشسته پای تلویزیون و هر چی بهش می گم تلویزیون رو کم کنه گوشش بدهکار نیست که نیست... شما هم که بعد از کلی شیطنت و ورجه وورجه رضایت دادی بگیری بخوابی تا من یه استراحتی بکنم و یه ساعت دیگه بریم خونه خاله آناهیتا دیدن نی نی قشنگش که تازه به دنیا اومده و اسم قشنگ آروشا رو براش انتخاب کردن... این چند روزه اتفاقات خوبی برامون افتاده... پریشب کلی مهمون داشتیم. خاله اورانوس و دخترای گلش (خاله مونا و اریکا) و همسر مهربون و دوست داشتنیش عمو محسن، خاله نسرین و عمو رضا، عمو فرهاد و زهرا جون و گلسای عزیزم، مامان عزیز، مامان جون و بابا جون و خودمون...
16 آذر 1392

خونه نشینی مامان آرزو

دختر 10 درصد محترمم سلام  دیدی بالاخره خونه نشینم کردی؟ آخه مگه من چی کار کرده بودم که سر ناسازگاری داشتی؟خیالت راحت شد؟ مگه نمی دونی چی شده؟ بذار واست تعریف کنم... هانیای گلم، دو ماه از روزی که برگشته بودم سر کار می گذشت و به خیال خودم هر روز اوضاع بهتر می شد. فکر میکردم داری به شرایط زندگیمون عادت می کنی ولی زهی خیال باطل... نمی دونستم انقدر وابستم هستی که داره بهت سخت میگذره... هر وقت زنگ می زدم خونه یا صدای نق زدنات می اومد یا داشتی گریه میکردی... شانس بد من فقط از دست خودم غذا میخوری و اوضاع صبحونه و نهارت هم معلوم نبود، با درنظر گرفتن تمام این شرایط و بعد از کلی کلنجار رفتن با دلم، تصمیم گرفتم مثل مادرای فداکار بشینم توی خونه ...
9 آذر 1392

پایان ده ماهگی هانیا

ستاره قشنگ مادر سلام مبارک مبارک مبارک امروز دخترم ده ماهگیشو تموم کرد و وارد یازدهمین ماه از زندگی قشنگش شده. امیدوارم یه روزی برسه تا یازده سالگیتو تبریک بگم یاس خوشبوی من ... هانیای عزیزم دیگه کم کم هوا داره سرد می شه و چهره شهرمون زمستونی... یه چند روزی هست که فرصت نوشتن نداشتم و عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد. البته واقعیتشو بخوای سوژه ای هم نبود ولی دیشب خدا یه موضوعی رو سوژه قرار داد تا هم حالمون رو بگیره و هم بهم حالی کنه انقدر نگو اتفاقی نیفتاده واسه نوشتن و اون هم چیزی نبود جز زلزله... بذار اول اینو بگم که دایی فرشید یه دو روزی مهمونمون بود و خیلی زود رفت ولی همین هم غنیمت بود. خوش گذشت و کمی هم روحیه مون عوض شد ولی مثل همیش...
2 آذر 1392

تاسوعا و عاشورای حسینی

هانیای عزیزم سلام دلتنگم، مثل همه ماهیانی که در گلوی تُنگ گیر کرده اند؛ مثل همه ابرهایی که بغض آسمان را به دوش می کشند؛ مثل رودهایی که خویش را گم کرده اند. دلم گرفته است، مثل همه روزهای بارانی؛ مثل دل دیوار سیاه پوش حسینیه، مثل شمع های سقاخانه، مثل مادربزرگ که این روزها، بی اختیار اشک می ریزد. تشنه ام، تشنه تر از همه ابرها، تشنه تر از همه سنگ ها، تشنه تر از کویرهای بی باران، تشنه تر از دجله، فرات، کوفه، علقمه، تشنه تر از همه آب هایی که به دنبال لب های خشک تواند، تشنه تر از همه آب ها و آدم هایی که راه به سراب می برند. کاش می توانستم تشنگی لب های تو را ببوسم! کاش تَرَک لب های تو، رودم می کرد! من به اشک های خودم پیوسته ام. سال هاست که...
24 آبان 1392

دلایل نوشتن من

 هانیای عزیزم سلام هرگاه دلم به وسعت غروب پاییز می گیرد و از تمام ستاره های خاموش آسمان ناامید می شوم، هرگاه ثانیه های علاقه ام سنگین تر از قبل قدم برمی دارند و شوق داشتن تو از خود بی خودم می کند به سراغت می آیم، هر چند نرم و آهسته تر از قبل. دلنوشته هایم را از نو می خوانم تا جان در کالبدم بدود، روانم تازه تر شود و چیزی شبیه قلقلک، تو را در من نوازش کند. دختر نازنینم، هرگاه خواندن و نوشتن را آموختی و هر زمان به این دلنوشته ام رسیدی به دقت بخوان تا اگر روزی پرسیدند مادرت به چه خاطر برایت می نوشت دلیل محکمی داشته باشی. بگذار همگان بدانند، منِ خسته می نویسم که بهانه های ریز و درشت دلم به تو ختم شود، برای لحظاتی که دلم تو را می خواه...
23 آبان 1392

دلبری های هانیا

دلبر ناز مادر سلام باز هم یه هفته دیگه گذشت و بالاخره یه فرصتی دست داد تا بتونم وبلاگ هانیای شیرین تر از جونم رو کامل کنم. راستش از بس توی اداره سرم شلوغ شده بعضی وقتا نمی دونم چطوری برای کارام برنامه ریزی کنم ولی وقتی بی هوا مرغ خیالم می زنه سرش و پرواز می کنه و میاد خونه پیش دختر عزیزم تموم خستگیام از تن خسته ام فرار می کنه و من می مونم و یه رویای شیرین و یه حس که لذت بخش تر از اون رو تا حالا تجربه نکردم. یهو سرم رو بلند می کنم و می بینم نیم ساعت گذشته و ای دل غافل دوباره از کارام عقب موندم. می بینی حتی فکر کردن به شیرین کاریات، نق زدنات، خنده های قشنگت، گریه هات اونم از اون نوعی که دهنت رو باز نمی کنی و فقط ادای گریه درمیاری همه و همه ب...
17 آبان 1392

ماه محرم در راهه

رویای زیبای مادر سلام آخیش... یعنی واقعاً این منم که نشستم و با آرامش دارم وبلاگ دختر گلم رو می نویسم... دختر نگو هزار ماشاء الله بمب انرژی و فعالیت که اگه قاطی کنه انرژیش از انرژی هسته ای هم بیشتر می شه... با هزار زحمت و من بمیرم تو بمیری افتخار دادن چشمای قشنگشون رو ببندند و بگیرن بخوابن... الان که دارم می نویسم ساعت 20 دقیقه به هشت شبه و بابا مهدی بعد از مدت ها رفته سالن تا به دوستاش سر بزنه... عمو فرهاد هم که تنها از تهران اومده و هنوز سر کاره و برنگشته... مادر جون و پدر جون هم طبق معمول پای اخبار و اطلاعات جهان و ایران و این ور و اون ورن... مامان آرزو هم که من باشم نشستم دارم از این سکوت لذت می برم و چای می خورم... به به... این...
7 آبان 1392

پایان 9 ماهگی دختر قشنگم

امید مادر سلام می بینم که 9 ماهگی دختر عزیزم دیشب تموم شد و از امروز هانیای من جزء نی نی های 10 ماهه حساب می شه... دیگه وقتی بهت می گم نی نی یه جوری می شم آخه هزار ماشاء الله دیگه بزرگ شدی و آدم روش نمی شه بهت بگه نی نی... دخترم خانم شده و دیگه کم کم باید خودمون رو آماده مراحل پیشرفته تر بچه داری کنیم...  امروز پنج شنبه عید غدیر خم و روز جشنه. الان که دارم می نویسم ساعت نزدیکای 8 صبحه و بی خوابی حسابی کلافه ام کرده. شما و بابا مهدی هم مثل پت و مت که هیچ وقت از هم جدا نمی شن و همیشه فکر خرابکارین توی هم گره خوردید و خوابیدید. پای تو توی چشم بابایی و دستای بابایی زیر سر شماست. دو شبه که خوب می خوابی و دیگه بینیت به لطف پوار زدنای شبون...
2 آبان 1392

سرماخوردگی گل ناز من

ماه قشنگ من سلام امان از این پاییز و دردسرای بی پایانش... امان از این بی احتیاطی های من که بالاخره کار دستم داد و هانیای عزیزم رو به مریضی کشوند اون هم اولین سرماخوردگی عمر چند ماهش... الهی قربون اون خس خس سینه کوچولوت بشم که با هر صداش می میرم و زنده می شم و خودم رو سرزنش می کنم. الهی قربون اون بینی کیپت بشم که نمی دونی چطوری باید باهاش کنار بیای و موقع شیر خوردن چون هم دهنت بسته می شه و هم بینیت گرفته می مونی باید چی کار کنی و با تعجب نگاهم می کنی... وجود نازنین مادر یه چند روزی هست که حسابی درگیر سرماخوردگت شدم و حسابی حالم گرفته. وقتی می بینم چه عذابی واسه نفس کشیدن می کشی خیلی ناراحت می شم و مثل بچه ها می زنم زیر گریه... می دونم خیلی ...
23 مهر 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابا

دختر ملوسم سلام الان که دارم برات می نویسم دل و قلبم لبریز از شادی وصف نشدنی که این حس خوب رو مدیون بابا مهدی و شما و تمام اون کسایی هستم که دور و برمون دارن زندگی می کنن و بهم امید می دن. امروز 11 مهر و ششمین سالگرد پیوند قشنگ من و بابایی... توی این شش سال انقدر روزهای خوب و قشنگ داشتم که گذشت زمان رو اصلاً حس نکردم. اصلاً بذار یه چیزی رو برات اعتراف کنم. از وقتی که مامانم فوت کرد فکر کردم همه درها به روم بسته شده، حس کردم خدا دیگه دوستم نداره، به یقین رسیدم بدبخت تر از من توی این دنیا وجود نداره و هزار تا فکر پوچ دیگه... ولی همش اشتباه بود. خدا همیشه حواسش به بنده هاش هشت و اونارو تنها نمی ذاره. درسته یه مادر خوب و دلسوز و مربون رو ازم...
12 مهر 1392