هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

به بهونه نوروز 93

هانیای عزیزم سلام نازنین مادر... در حالی اشتیاقم بر وسعت دلت سرک می کشد که فروردین 93 به نیمه رسیده و بهار پرطراوت بارانی بارانی است. وقت هایی را به فکر نوشتن برایت هستم که صدای غرش آسمان گوش ها را به کری می کشاند ولی من نجوا و زمزمه را دوست دارم حتی اگر در گوش دخترکی باشد که تمام زندگیم از او متنعم شده و متبرک حضور او هستم. دختر آرزوهای من... در روزهایی که شیطنت های شیرینت گاهی مستأصلمان می کند و بازیگوشی هایت دستمایه ای برای قربان صدقه رفتنت، دوست دارم گوش های تو را به امانت بگیرم تا آنچه را که حسرت گفتنش بر دلم مانده در آن پچ پچ کنم. اینکه حرف شنو نیستی را می گذارم پای بچگی و سادگیت، می گذارم پای آنکه بزرگتر بشوی حرف شنوتر خواهی ش...
16 فروردين 1393

خداحافظ زمستون، سلام بهار

بهار می آید. سالی نو و عیدی نو. زمستان کوله بار نه چندان برفی اش را بست و در روزهای پسین نیز وداع برفی اش را با شهرمان کرد. گویی می خواست به همه ی ما که در میان روزمرگی ها و مشغله ها سردرگمیم، یادآوری کند که من زمستان بودم که در میان شما ـ نه چندان پرقدرـ مدّتی را زیستم و اکنون با شما وداع می کنم. زمین هم، همان روزها ـ و البتّه پیش تر هاـ لباس سفیدش را از تن بدر آورد و خود را آماده ی پوشیدن لباس سبزش کرد. گویی دیگر خسته شده بود و نای بودن با لحظات بی برف و باران زمستان را نداشت و به بهاری شدنش اصرار می ورزید؛ در حسرت لباس سبزش بود و خودش هم کم کمک، منگوله های ریز و سبز رنگش را بر سر شاخه های درختان می آویخت. بیقرار سبز شدن بود، بیقرا...
29 اسفند 1392

خونه تکونی

سلام قشنگ مادر این انصاف نیست بعد از دو روز مهمون داری و خونه تکونی اینجوری بخوای در گوش من هوار بکشی و از من انتظار بازی داشته باشی.پنجشنبه شب خاله مژگان اینا خونمون بودن و حسابی بهمون خوش گذشت ولی چون دست تنها بودم خیلی خسته شدم.شام پیتزا و قیمه و کوفته درست کردم که خدا رو شکر بد نشده بود و همه تعریف کردند. روز جمعه هم که از صبح ساعت 6 شروع کردم به خونه تکونی تا شب ساعت 7 تموم شد. فرش شستیم و حسابی همه جا رو برق انداختیم. از فرشمون 6 دست چلو کباب و زرشک پلو و اش و سوپ و ... دراومد. می دونی چرا؟ از بس جنابعالی موقع غذا خوردن دور تا دور فرش دور افتخار می زنی وغذا می ریزی روی زمین...الان هم که  از بس خسته ام چیزی نمی تونم بنویسم جز این...
17 اسفند 1392

پایان 13 ماهگی

هانیای عزیزم سلام بر تو ... بالاخره یه فرصتی پیش اومد تا بتونم یه سری به دنیای مجازی قشنگی که برات ساختم بزنم و از حرفهایی که شاید الان زیاد متوجه معنی و مفهومش نشی ولی در آینده قطعاً بهتر می فهمی، پرده بردارم... زیبای من، امروز یک ماه دیگه به تعداد ماههای عمر قشنگت اضافه شد و دیگه نمی تونم بگم انگشت شمار چون بیشتر از تعداد انگشت های دستامه... امروز 13 ماهگیت هم به آخر رسید و منتظر ماههای آتی و دلخوش به سال های بعد از اون هستم... اگه از احوال درونی من بخوای و دوست داشته باشی که خبردار شی باید بهت بگم هی بد نیستم. کمی بی خوابی های شبونه اذیتم می کنه ولی صبح روز بعد که خنده هات رو می شنوم و قشنگ تر از اون یه چند روزی هست که صبح رو با سلام ...
2 اسفند 1392

قدم هایی که هر روز استوارتر می شود

همدم روزهای دلتنگی من سلام... دوست دارم چشم های خسته از بی خوابی های شبانه ام رو ببندم و هر چی که ذهنم رو قلقلک می ده و از دل بی تابم می گذره برات بنویسم... امروز یه روز ابری خیلی سرد و سنگین از یه حس کلافه کننده است. نمی دونم دوباره چه بلایی سر این قلب من اومده که ضربانش تندتر شده... شاید به خاطر شب هایی که نمی خوابم و شاید هم به خاطر روزهایی که خیلی کشدار داره می گذره... هر چی به روزهای پایانی سال نزدیک تر می شم یه صدای مبهم توی ذهنم بهم یادآوری می کنه یه سال دیگه گذشت و یه قدم بلند دیگه برداشتیم... و امسال عجیب از خودم راضیم چون قدم امسال خیلی خیلی بلند بود و شیرین... امسال به یمن وجود فرشته مهربونی ها، زندگی ما رنگ و بوی بهشت رو داشت و...
15 بهمن 1392

شب تولد عاشقانه هانیا

نازنین دلبر مادر سلام بالاخره همه زحمتامون نتیجه داد و به شب قشنگ تولد تنهاترین و پرنورترین ستاره آسمون زندگیمون رسیدیم... وای که چه شب قشنگی بود و من چقدر به وجود نازنینت افتخار کردم... دلم می خواست پیش چشم همه سجده شکر به درگاه خدا بذارم و کوچکی و بندگی خودم رو در قبال این نعمت بزرگی که خدا بهم داده ثابت کنم... هانیای من، به اندازه تمام قشنگی های دنیا، به اندازه وسعت هفت آسمون دوستت دارم. تولد یک سالگیت مبارک... این هفته هفته پر استرس و جالبی بود. از اول هفته که درگیر سفارش کیک و وقت آتلیه و دعوت مهمونامون و ... بودیم. آخرای هفته هم که خاله و دایی و عمو محمد و عمو فرهادینا از تهران اومدن و هر چی به روز پنجشنبه نزدیک می شدیم استرس من هم...
10 بهمن 1392

عاشق تر از همیشه

سلام هانیا جان دختر رویاهای من، دیرگاهیست برایت مطلبی ننوشته ام، از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان در این روزها که برای همیشه کنارم هستی و دستان کوچکت نوازشگر صورتم است و خنده های بی غرورت را با احساس ناب کودکانه ات به من هدیه می دهی، دلتنگی ام کمتر و کمتر شده است. اگر احوالاتم را در آخرین روزهای اولین ماه این زمستان سرد بخواهی باید لمس کنی کلماتی را که برایت می نویسم و دست بکشی بر گونه های خیسم تا بفهمی این اوقات را چگونه با تو نفس می کشم، تا بدانی شبهایم را با تو چراغانی می کنم... عزیز دلم ... در این روزها که تنهاترین همبازیت شده ام، به دور از هر غرابتی به قرابتمان فکر می کنم، از داشتن تو احساس شادی زایدالوصفی دارم، حتی گاهی خدا ...
24 دی 1392

آماده شدن برای تولد

دختر شیرین تر از عسلم سلام الان که دارم برات می نویسم ساعت نزدیک یک نصفه شبه و چند دقیقه بیشتر نیست که به خواب ناز رفتی و خونه دوباره سوت و کور شده. البته بعضی وقت ها این سکوت خونه بدجوری دلچسب می شه و الان از همون موقعیتای لذتبخشه که باعث آرامش من و بابا مهدی شده... آخه وروجک نیم متری تو مگه ماشاءالله چقدر انرژی داری که از صبح تا شب هی ورجه وورجه می کنی؟ من که وسطای روز که می شه کم میارم و اگه یه استراحت نکنم تا آخر شب نمی تونم پا به پات بازی کنم و به کارات رسیدگی کنم... این چند روزه که از مسافرت برگشتیم خیلی زود گذشت و حسابی درگیر آماده شدن برای اولین تولدتیم... دختر عزیزم یک سالگیش داره تموم می شه و روز به روز بزرگتر و شیرین تر از قبل...
14 دی 1392

خاطرات سفر

دخترک عزیزم سلام آخ که چقدر دلم برای خونه کوچولو و قشنگمون تنگ شده بود. واقعاً اینکه می گن هر جای دنیارو بگردی و هر چقدر بهت خوش بگذره هیچ جا خونه خود آدم نمی شه راست گفتن... دیروز بعد از حدود دو هفته که از خونمون دور بودیم برگشتیم و امروز می خوام وبلاگ دختر عزیزم رو کامل کنم... از روزی که می خواستیم بریم شروع می کنم... پنجشنبه 21 آذر ماه بود و پروازمون ساعت 7:30      بعداز ظهر... از شب قبلش همش مشغول بستن چمدون بودم و به قول بابا مهدی نصف وسایل کمدها رو توی یه چمدون فسقلی جا دادم. آخه برای اولین بار بود که بدون دغدغه مرخصی گرفتن می خواستیم بریم مسافرت. پنجشنبه صبح بابا مهدی ساعت 7 از خونه رفت بیرون تا به کارهاش برسه و این...
4 دی 1392

تب و تاب مسافرت

وروجک شیطون مادر سلام خدا رو شکر این ماه هم همه چیز به خوبی پیش رفت و 300 گرم به وزنت اضافه شد و هزار ماشاءالله جواب آزمایش خونت هم نرمال بود و آقای دکتر حسابی خیالم رو راحت کرد و بهم گفت که کارم رو دارم خوب انجام می دم. روز یکشنبه رفتیم آزمایشگاه و آزمایش خون و ادراری که دکتر برای این ماه نوشته بود رو انجام دادیم ولی متأسفانه آزمایش ادرارت عودت داده شد چون نمونه به خوبی نتونستم ازت بگیرم و پر از باکتری بود. ان شاء الله بعد از اینکه از تهران برگشتیم دوباره ازت نمونه می گیریم... خلاصه امروز جواب آزمایش خونت اماده شده بود و رفتیم پیش دکتر و بقیه مطالب... این هم عکسی که موقع نمونه گیری بابا مهدی ازت انداخت... قربونت برم که صبوری و موقع درد ...
20 آذر 1392