هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

گرمای چله تابستون

هانیا گلی مادر سلام... ماه رمضون هم تموم شد و یه هفته هم ازش گذشت و چشم باز کردیم دیدیم شده 11 مرداد. دیگه کم کم داریم به نیمه های تابستون می رسیم و به قول معروف چله تابستون داره خودنمایی می کنه و هوا به شدت گرمه... آدم جرات نمی کنه پاشو از خونه بذاره بیرون. توی هفته ای که گذشت خاله شیرین اینا اومده بودن خونمون و حسابی خوش گذشت. خاله شیرین و عمو محمد و خاله حدیث و خاله زهرا (خواهرشوهرهای خاله شیرین) مهمونمون بودن و چند روز معنی تنهایی رو فراموش کردیم. حسابی خوردیم و تفریح کردیم و گفتیم و خندیدیم و از همه مهم تر شما از خجالت همه دراومدی و دیروز راهیشون کردیم رفتن. توی این دو سه روز پدری از من درآوردی اون سرش ناپیدا... اولاً همش نق و گری...
11 مرداد 1393

واکسن پایان 18 ماهگی

آهای دختر نازنین مادر سلام آی سرم... آی دستم... آی کمرم ... آی.... و این آه و ناله همچنان ادامه دارد... فکر می کنی الان که دارم برات می نویسم ساعت چنده؟ بله عزیزم درست حدس زدی ساعت 6:15 صبح روز یکشنبه 28 روز از ماه مبارک رمضونه. فکر نکنی از سر خوشی و شادی این موقع صبح دارم می نویسم نه خیر اصلاً از این خبرا نیست... ساعت 5:15 دوباره آژیر قرمز توی خونه ما به صدا دراومد و من و بابا مهدی چنان خوردیم تو در و دیوار که نگو تا تازه فهمیدیم دختر کوچولوی ما هوس فرمودند یه عرض اندامی بکنند و قدرتی به رخ بکشونند. من هم که مظلوم عالم، چاره ای جز بیدار شدن نداشتم و طبق معمول باید چوب کبریت لای پلکام می ذاشتم تا بتونم چشمام رو باز نگه دارم و خلاصه همو...
5 مرداد 1393

شب قدر

هانیای مادر سلام تیک... تاک... تیک... تاک... این صدای کشدار ثانیه شمار ساعت دیواری داره کلافه ام می کنه. مغزم خالیه خالیه اما امان از دل پر دردم. هر چی دارم تمرکز می کنم بتونم چیزی بنویسم نمی شه ولی تا میام از نوشتن دست بکشم هجوم کلمات بیچاره ام می کنه. می خواستم بگیرم بخوابم و بهونه اش رو بکنم هانیا ولی دلم نیومد. خدایا چی کار کنم؟ خدایا جز تو پناه به کی ببرم؟ خدایا قول می دی جواب آرزوهام و خواسته هام رو بدی؟ خدایا جز تو کسی رو ندارما... دست خالی برم نگردونی... دوست دارم یه امشب رو فریاد بزنم و ازت تقاضای بخشش داشته باشم... از اینکه کسی صدای فریادم رو بشنوه و یا حتی اشکای صورتم رو ببینه خجالت نمی کشم. رسم و رسوم قرآن به سر گرفتن رو بلد ن...
28 تير 1393

شیطنت های دردسرساز هانیا

هانیای مادر سلام خدایا به تمام مادرای دنیا صبر بده تا بتونن با شیطنت های گاه وبیگاه فرشته های کوچولوش کنار بیان... ایکاش یه ذره فقط یه ذره به عواقب کارهایی که میکنی فکرمی کردی تا کمتر اسباب ناراحتی ونگرانی ما رو درست کنی... حتماً می پرسی چرا؟ مگه چی کارکردی؟ پس لازم شد از اول ماجرا رو برات تعریف کنم... دیروز بعدازظهر دلم خیلی هوای مادرم رو کرده بود. دیدم روز پنجشنبه شده و مادرم همین دور و برا داره صدام می کنه. تصمیم گرفتم کمی حلوا درست کنم به نیت مامان عزیز از دست رفته ام و شادی روح تمام اموات.دست به کار شدم و خلاصه جاتون خالی چه حلوای خوبی از آب دراومد. بابا مهدی هم زحمت کشید وبرد پخش کرد. بابا جون و مامان جون هم خونمون بودند. شام یه ...
20 تير 1393

وقتی لمست می کنم

هانیای مادر سلام دخترکم، سی و سه روزی می شود که به تو سر نزده ام، هر چند در روزهای نبودنم دلم را با تمام کنج و گوشه هایش به قدمگاهت تبدیل کرده و آغوشم را به وسعتگاه بی دریغی برای تو مبدل نموده ام و هر وقت به سراغت آمده ام به این فکر نکرده ام که در پی دخترکی می روم از جنس خودم، بلکه احساس کرده ام گام در حیاط خلوت آرزوهایم می گذارم و یا شاید هم باغچه دلتنگی هایی که در آن تو را پرورش می دهم. عزیز مادر... در این روزها که یک سال و شش ماه از عمر باارزشت می گذرد و مفهوم کلامم را تقریباً می فهمی و متقاعد می شوی و یا حتی گاهی بهانه می گیری و به دنبال رسیدن به خواسته های کودکانه ات هستی تصور می کنم که نباید حتماً برایت بنویسم، همین قدر که دست...
8 تير 1393

بدون شرح

دختر عزیزم سلام... بهونه ای برای نوشتن نداشتم. دلم یه دفعه برات تنگ شد و گفتم یه سری به وبلاگت بزنم... دیروز بردمت  جشن پیش دبستانی یه مهدکودک... فکرکنم کلی بهت خوش گذشت چون خیلی خندیدی و بازی کردی و دست زدی و رقصیدی...  راستی توی این برنامه من و بابا مهدی  توی مسابقه شرکت کردیم و اول شدیم. مسابقه از این قرار بود  که سه زوج رو انتخاب کردند و قرار شد خانم ها روی تخته وایت برد نقاشی از همسراشون بکشن که من اول شدم... هورا... جایزه اش هم یه شاخه گل بود. اگر بدونی چه طرحی از بابا مهدی کشیدم.همه سالن از دیدنش از شدت خنده منفجر شدن و کلی برامون دست زدند و هورا کشیدند. دیروز تولد عمو فرهاد (بابای گلسا) بود و ایشون وارد 38 س...
2 خرداد 1393

شمارش معکوس

ستاره قشنگم، دختر نازنینم سلام بالاخره یه فرصتی پیش اومد تا دوباره برای مهربون ترین و لجبازترین دختر دنیا مطلب بنویسم. مطلب که چه عرض کنم اتفاقاتی که این چند روزه افتاده رو می خوام به دست تاریخ بسپارم و حک کنم. مهمونامون اومدن و رفتن و چه زود گذشت. دو سه روزی حسابی سرگرم بودیم و میزبان خاله شیرین و عمو محمد بودیم. یه اتفاق خیلی خوبی هم که افتاد این بود که بالاخره خاله سارای مهربون و همسر عزیزشون رو هم زیارت کردیم. خاله سارا این رو بدون اینجا همه دوست دارن و مخصوصاً پدر و مادر آقا مهدی حسابی ازت تعریف کردن. من و هانیا و مهدی هم که از قبل ارادت داشتیم و با دیدنتون بیشتر از پیش دوستتون داریم. باز هم شرمندمون کردید و بابت کادوی خیلی خیلی ق...
29 ارديبهشت 1393

اسباب کشی

همراه روزهای خوبم سلام نمی دونم چرا همیشه فصل بهار خیلی دیر و کشدار می گذره... انگار یه عمر از عید گذشته و هنوز تو نیمه های اردیبهشت ماهیم... زیاد این روزها رو دوست ندارم. به شدن خسته ام چون دارم وسایل خونمون رو جمع و جور و بسته بندی می کنم تا اگه خدا بخواد اول خرداد ماه بریم خونه جدید و بزرگمون. بالاخره می تونی توی یه فضای بزرگ هر چقدر که دوست داری بدو بدو کنی و شاد باشی و هوار بکشی... حس غریبی دارم. از یه طرف خوشحالم که داریم می ریم و می تونیم اولین قدم رو برای استقلال کامل برداریم ولی از یه طرف هم خیلی خیلی ناراحتم که مادر جون و پدر جون تنها می مونن. شوخی نیست جایی نزدیک هفت سال زندگی کنی و بعد از این همه اتفاقات خوب و بدی که افتاده او...
22 ارديبهشت 1393

شب آرزوها

محبوب دل مادر سلام بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتم و صبح زود پا شدم و دوباره پیاده روی رو شروع کردم. ساعت 7 رفتم و 8 برگشتم. خیلی باحال بود و حسابی خسته شدم ولی می ارزید... این یکی دو هفته انقدر سرمون شلوغه و بدو بدو داریم که به هیچ کار دیگه ای نمی رسیم... اول اینکه یه خونه خریدیم و داریم تجهیزش می کنیم البته نمی خواهیم بریم و توش زندگی کنیم. خونه دلخواهمون رو اگه خدا بخواد یکی دو سال دیگه می خریم. دوم اینکه داریم دنبال یه جای بزرگتر برای اجاره می گردیم چون خونمون خیلی کوچولو و تا دو قدم می چرخی و بازی می کنی به آخرش می رسی پس من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم بعد از هفت سال یه خونه بزرگتر بگیریم. سوم اینکه خاله شیرین اینا می خوان بیان اینجا و این...
12 ارديبهشت 1393

فرشته ای به نام مادر

هانیای عزیزم سلام بالاخره بعد از یه مدت طولانی ساعت 8 صبح امروز 31 فروردین فرصتی دست داد تا بتونم حرف های دلم رو برات بنویسم... توی این مدت اتفاقات زیادی رخ داده... مسافرتی که رفتیم تهران مهمترینش بود. تقریباً یه هفته ای مهمون خاله شیرین اینا و زهراجون اینا بودیم و حسابی بیشتر از همه به شما و گلسا خوش گذشت. دیگه چی کار بگم که نموند انجام نداده باشید.خیلی بهشون زحمت دادیم و برای پذیرایی ازمون سنگ تموم گذاشتند. این عکس رو خونه خاله شیرین ازت انداختم. هانیا در حال کاکائو خوردن. شیطنت و تخسی توی عمق چشمات بیداد می کنه...   حسابی شیطنت کردید و با هم بازی کردید و همه جا رو ریختید به هم. توی آخرین روزها هم دسته گل به آب دادی و...
10 ارديبهشت 1393