هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

قدم هایی که هر روز استوارتر می شود

1392/11/15 8:19
نویسنده : آرزو
359 بازدید
اشتراک گذاری

همدم روزهای دلتنگی من سلام...

دوست دارم چشم های خسته از بی خوابی های شبانه ام رو ببندم و هر چی که ذهنم رو قلقلک می ده و از دل بی تابم می گذره برات بنویسم... امروز یه روز ابری خیلی سرد و سنگین از یه حس کلافه کننده است. نمی دونم دوباره چه بلایی سر این قلب من اومده که ضربانش تندتر شده... شاید به خاطر شب هایی که نمی خوابم و شاید هم به خاطر روزهایی که خیلی کشدار داره می گذره... هر چی به روزهای پایانی سال نزدیک تر می شم یه صدای مبهم توی ذهنم بهم یادآوری می کنه یه سال دیگه گذشت و یه قدم بلند دیگه برداشتیم... و امسال عجیب از خودم راضیم چون قدم امسال خیلی خیلی بلند بود و شیرین... امسال به یمن وجود فرشته مهربونی ها، زندگی ما رنگ و بوی بهشت رو داشت و چه زیباست زندگی کردن توی بهشتی که هانیای عزیزم برامون ساخته... خدایا تو رو به این نعمتی که از آسمون بلندت داره دونه دونه می باره و هر لحظه سرعتش بیشتر می شه قسمت می دم تا وقتی زنده باشم که سلامتی و خوشبختی هانیای نازنینم رو ببینم... روزی که مطمئن شم هانیا با تموم وجودش خوشبختی و سعادت رو داره لمس می کنه روزیه که سقف آرزوهای من بهآسمون هفتم خودت گره خورده و دیگه هیچی ازت نمی خوام و اون وقته که دستام رو با لذت و خوشحالی می ذارم توی دستات و خودم رو می سپارم به مهربونیات...

هانیای زیبای من...

یه چند روزی هست که به راه رفتن افتادی و داری زمین رو با قدم های کوچولوت و پاهای نرمت شرمنده می کنی... یه چند روزی هست که به خاطر توانایی راه رفتنت سر از پا نمی شناسی و با افتخار و بدون کمک، از کشف وجب به وجب این زمین سفت و گاهی اوقات نامهربون لذت می بری و با چشمای براق همیشه خندونت از زیبایی های اطرافت غرق در شادی و خنده می شی و چه لحظه زیبا و قشنگیه وقتی که در حین راه رفتن یه دفعه متوقف می شی و خم می شی و زمین رو لمس می کنی اون هم با اون دستای نرمت و بعد از اونه که بر می گردی و ما رو نگاه می کنی و با اون خنده های قشنگ و از ته دلت به شیطنت خودت ادامه می دی و هر وقت از این سیر و گشت و گذار خسته می شی در هر شرایطی باشی همون جا می شینی و تمنای آغوش من رو می کنی... وای خدای من وقتی توی اون لحظه بغلت می گیریم و سرت رو می ذاری روی شونه های خسته ام و خستگی هات رو مهمون وجودم می کنی حس پرواز بهم دست می ده. لذت این پرواز من رو می بره به سمت یه دریچه از آسمون که مقصدش بهشته... همون بهشتی که تو واسه من درست کردی و من غرق در شعف و شادی ساعت ها توی این حالت می مونم و از وجودت لذت می برم... هر روز قدمات استوارتر می شه و البته دل ما قرص تر و محکم تر از اینکه دختر زیباروی ما بالاخره روی پاهای خودش ایستاده و دیگه راه بازه برای قدم توی مسیری که امیدوارم به سر منزل مقصود ختم بشه... 

الان که دارم بیرون از پنجره رو نگاه می کنم سردی هوا رو از پشت شیشه بخار گرفته حس می کنم. دوست دارم بزنم بیرون و از این اتاقی که شعله بخاریش دیگه جایی برای بیشتر شدن نداره رها بشم. کمی هوای تازه تنفس کنم و کمی فکر کنم. به روزهای آینده... به روزهایی که گذشت و از دست دادمش و به گذشته های دور... اون روزهایی که بچه تر بودم و احیاناً مادرم همین حال و هوای من رو داشت... ظاهراً امروز رو باید کامل توی خونه بمونیم... ای کاش کمی بزرگتر بودی تا می بردمت برف بازی... دوست دارم تا برفها آب نشده سردیش رو خودت لمس کنی و عکس العملت رو ببینم... ولی از یه طرف دیگه می ترسم سرما بخوری و چون تازه واکسن پایان یک سالگیت رو زدی جرأت این ریسک رو ندارم...

به هر حال هانیای مادر، روزهای خوبی در انتظارمونه و این جور که بوش می آد می تونیم دوستای خوبی برای همدیگه باشیم... سعی کن زودتر بزرگ شی تا وقتی فرصت داریم از بودن در کنار همه اون هایی که ما رو دوست دارن لذت ببریم.

دیگه کم کم باید برم. الان شما و بابا مهدی مهربون تخت تخت گرفتید خوابیدید و دارید خواب آخرین پادشاه رو می بینید. من هم برم بقیه غذای ظهرمون رو آماده کنم. دارم تدارک یه ته چین حسابی رو می بینم... امیدوارم ازش خوشت بیاد و حسابی بخوری...

تازگیا یه بازی یاد گرفتی که به هزار زحمت ازت عکس گرفتم... خم می شی و سرت و می ذاری روی زمین و از بین پاهات ما رو نگاه می کنی و می خندی... الهی فدای اون پاهات بشم که سنگینی بدنت رو تحمل می کنه...

 

یکی دیگه از کارهایی که بعد از یک سالگیت داری انجام می دی اینه که موقع بازی با اسباب بازی هات باهاشون حرف می زنی و دستات مخصوصاً انگشت اشاره ات رو براشون تکون می دی...

این هم عکسی که دیشب بعد از کلی سر و کله زدن برای خوابیدنت ازت انداختم...

 

این هم عکسی که کاملاً لذت نون بربری خوردنت رو نشون می ده...

این رو بگم که اصلاً گرفتن این عکسا راحت نیست چون تا می بینی دوربین دستمه میای که بگیریش. با کلی زحمت و سلام و صلوات می تونم یه دونه ازت بگیرم...

دردونه یکی یدونه مادر به خدا می سپارمت و از عمق وجودم فریاد می زنم عاشقانه دوست دارم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

خاله هستی
15 بهمن 92 8:39
سلام آرزو جونم ... سلام فینگیلی فسقلی قشنگ و شیتونکم ... الهی فدای این کارات بشم که خندمو در آوردی ... درد و بلات بجونم هزار ماشاا... ازت تعریف نمی کنم دیگه میترسم شور باشه چشمام ... منم شما رو دوست دارم
خاله شيرين
15 بهمن 92 10:03
عشق من عاشقتم.
صفورا
15 بهمن 92 10:14
دخترت خیلی نازه موهاش هم خوشرنگه مواظبش باش پیش دختر منم بیاید
سارا
16 بهمن 92 1:27
الهی چه عاشقانه ی آرام و بی بدیلی...الهی که عمر 120ساله پراز شادی و سلامتی داشته باشید...واقعا متخصص شکار لحظه ها حرفه ی یه لحظه تونه ها...عالین عکسا... خدایا...الهی..راه افتادنش مبارک انشاله...ازخدامیخوام همیشه بر فرش قرمز خوشبختی و سلامتی و آرامش قدم بگذاره و قدم هاشو برای انجام بهترین کارها و کارای خیر برداره ...روی ماهتونومیبوسم سلام خاله سارای مهربون... مرسی از نظرات دلگرم کننده و قشنگت... دوستتون داریم هوار تا
سارا
17 بهمن 92 1:34
....
Mona
17 بهمن 92 3:21
پیشمرگت بشم.خاله فدای این بازی کردنت، خاله قربون اون موهای قشنگت که بستیش بشه،بووووس
سارا
26 بهمن 92 11:47
هيشكي ديگه ما رو دوست نداره واسمون مطلب جديد بذاره
http://ansarmahditehran.blogfa.com/
1 اسفند 92 15:35
سلام بر شما اتفاقي اين وب رو ديدم اميدوارم خداوند متعال اين فرزند دلبند را براي شما حفظ بفرمايد و عاقبت بخير و ضمنا تولدش هم مبارك