هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

وداع آخر با مامان عزیز

1394/4/29 17:58
نویسنده : آرزو
1,430 بازدید
اشتراک گذاری

تقدیم به روح پاک و مهربون مامان عزیز مهربونم که با رفتنش غصه دنیا رو مهمون دل کم طاقتم کرد...

دیروز اومدم مهمونیت ولی نه جایی که همیشه خونه امیدمون بود... نه اون خونه ای که همیشه با لبخند ازم پذیرایی می کردی و من عاشق گلدون های بزرگ و کوچیکت بودم... نه اون سرایی که همیشه بوی غذاش تا هفت خونه اون ورتر می رفت و من عاشق رشته پلویی بودم که آخرش هم واسم درست نکردی و رفتی....

دیروز مهمون خونه ای بودم که بقیه می گن سرای آخرت... آره اومدم سر خاکت و عجب از سکوتی که اونجا داشت... چقدر سرد و ساکت و بی روح بود... خونه خودت کجا و اون جا کجا... چقدر تفاوت و چقدر فاصله.... همنشین و دوستات مورچه هایی بودن که از زیر خاک بدو بدو بیرون می اومدن و انگار چیز باارزشی رو با خودشون حمل می کردن به سرعت از جلوی پاهام فرار می کردن تا مبادا تکه های وجودت رو ازشون پس بگیرم...

امروز ده روزه که از رفتن غریبانه و معصومانت می گذره... چه عذابی کشیدی و چه بد وقتی پر کشیدی و ما رو تنها گذاشتی... امان از دست غارتگر تقدیر... چرا همیشه چیزایی که من دوست دارم رو می دزده و می بره جایی که دستم بهش نمی رسه.... من به این بازی گل یا پوچ مسخره عادت کردم و جالب اینکه بازنده از پیش تعیین شده ام... اون آدمهایی که چند روز پیش سر خاک روی سر و صورت خودشون خاک می ریختن و گریه می کردن نبودن تا ببینند مادری که سینه زمین خوابوندند چقدر تنها شده...

مادربزرگ نازنینم وقتشه استراحت کنی... وقتشه خستگی هشت ماه مریضی و سکون رو از تنت به در کنی... آروم و بی پروا بخواب... آهسته و نم نمک روحت رو صیقل بده و لباس عافیت اون دنیارو تنت کن... سلام من رو به همه اونایی که اون ور منتظر من هستن برسون و بهشون بگو همشون رو دوست دارم... مامان عزیز شیرین زبونم من با غم ندیدن و نبودنت کنار اومدم چون خیلی وقت پیش از مادرم با کفن سفید وداع کردم و به خاک سپردمش ولی دخترات هنوز بی تاب عطر تنت هستند... خودت کمکشون کن تا بتونن این مصیبت رو تحمل کنن...

دومین سالی بود که عروس شما شده بودم... یه بعداز ظهر گرم تابستون بدون برنامه ریزی راهی بیستون شدیم و خیلی هو خوش گذشت... بابا مصطفی و مامان عزیز و من و مامان گیتی...

اینم عکسی که همیشه حالت مهربون چهره تو دوست داشتم... مخصوصا خنده عمیق توی چشمای مهربونت...

آخرین ماشین سواری مامان عزیز...

اینم خونه ابدی... مبارکت باشه مامان عزیز...

برای شادی روح مهربونت صلوات و فاتحه می فرستم مادربزرگ نازنینم...

به کسی که پدرش رو از دست می ده می گن یتیم... کی اینو گفته و جا انداخته... چه دروغ زشت و ترسناکی... من می گم به کسی که مادرش رو از دست می ده می گن یتیم... به کسی که مادر نداره می گن بی پناه و بی یاور... به کسی که مادرش رو دو دستی تقدیم خاک می کنه می گن تنها... کسی که مادر نداره هیچی نداره... نه واسه داشتن و نه واسه از دست دادن...

مامان مهربونم من می خوام دوباره بچه شم... دوباره من و تو تنها شدیم مثل همیشه... مثل تمام ثانیه های این ده سال... مثل تمام لحظه هایی که بی حساب و کتاب و بدون دلیل اشک می ریزم و دنبال بهونه ای هستم که دستای نامریی ولی گرم تو پاکشون کنه... مثل تموم اون لحظاتی که خسته از کار روزانه منتظر یه فرصتم که سرم رو بذارم روی زانوهایی که می دونم نیست ولی هست و انقدر منتظر بمونم که حرکت دایره وار و چرخشی دستات رو بین موهام حس کنم و چه لذتی داره این ماساژ روحی... وقتی گرمی دستات رو تا مغز استخونام حس کردم زمان متوقف می شه و من توی عالم هپروت تا بالای ابرا پرواز می کنم... از اون بالا همه رو می بینم ولی حتی هانیا و مهدی هم دلیل برگشتنم نمی شن... می خوام کمی با تو خلوت کنم فقط و فقط با تو... دوست دارم توی وجود تو غرق بشم و کسی نجاتم نده... خودت می دونی من همیشه از شنا کردن می ترسم اونم به خاطر غرق شدنش ولی این یه بار عاشق غرق شدنم...

وزن غصه هام انقدر زیاده که دلم طاقت سنگینیشو نداره و صداش دراومده... هی شکایت می کنه و این منم که خودم رو می زنم به کوچه علی چپ تا شاید دست از غر زدن برداره ولی این بار ساکت نمی شه... دلم خوش به یه جرعه محبت خالصانه تو تا انرژی بگیرم.... دلم فقط یه گوشه چشم تو رو می خواد... به کجا پناه ببرم؟ آخرین بار از کجا رد شدی که برم و جای پاهات سجده کنم؟ خاک زیر پاهاتو سرمه چشمای کم رمق و کم نورم کنم؟

عجیب دلم برای حیاط خونمون تنگ شده... برای تمام اون گل هایی که داشتیم... باغچه ای که با محبت و رسیدگی تو پرورش پیدا می کرد و هر روز سبز و سبزتر و سبزتر می شد... درختهایی که میوه هاش به خاطر حضور تو طعم میوه های بهشت رو می داد... مامان من دلتنگم... به دادم برس... تا حالا سعی کردم گلایه ای ازت نداشته باشم ولی دیگه نمی تونم... چرا یه دفعه تنهامون گذاشتی؟ می دونی بعد از رفتنت چند تا دل شیشه ای و پروانه ای ترک برداشت؟ نگفتی بعد از تو من چطور جاتو واسه فرشید بگیرم؟ نگفتی من برای مادر شدن توی سن 19 سالگی خیلی کوچیکم... ولی مادر شدم برای یه پسر 14 ساله... خیلی سخت بود خیلی زیاد... ولی وقتی الان فرشید می گه تونستم جای تو رو واسش پررنگ کنم کمی آروم می شم... و من چه زود مادر شدم اونم ناخواسته... آبستن حوادث ناخواسته روزگار شدم....

شجاع بودن و قوی موندن چیزایی بود که همیشه سعی داشتی بهمون یاد بدی ولی من شاگرد اول کلاست نبودم... خیلی زود می شکنم... خیلی زود ناامید می شم ولی مطمئن باش زمین نمی خورم... نه خودم و نه شیرین و نه فرشید... مامان مهربونم شیرین داره مادر می شه... داره واست یه نوه میاره... فرشید داره زن می گیره ولی چه حیف که خودت نیستی... حتی عروسی منو ندیدی پس چرا دارم اینا رو واست می گم... حتما خبر داری ولی اینو بدون اونا مثل من عادت ندارن واست بنویسن تا سبک شن... بیشتر هواشونو داشته باش... بیشتر بهشون آرامش بده من خودم با خودم کنار میام...

می دونم الان که دارم می نویسم بی شک بالای سرم وایسادی و داری می خونی... بیشتر از این ناراحتت نمی کنم... امروز کمی بیشتر از هر روز دلگیر و دلتنگت بودم... کمی که بگذره اوضاع بهتر می شه... مراقب روح لطیفت باش...

خاله شیرین و نی نی و هانیا... خدایی دماغ خاله شیرین خنده دار شده...

یه شب خوب و به یادموندنی توی محوطه پارک کوهستان و طاق بستان...

به چی زل زدی داری نگاه می کنی و محوش شدی؟؟؟؟

اینم خنده ای که به خاطر داشتن خیلی از نعمت های خوبه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

Amu karim
29 تیر 94 23:06
سلام ننویسید خانم ، ننویسید! این مدلی ننویسید! خدا همه رفتگان رو بیامرزه! مرگ در نگاه مردان و زنان حق پرست ، حقا که اهلا من العسله! عمو کریم از لطف شما سپاسگزارم... برای ثبت دلتنگی مدل خاصی نباید باشه.... مهم دله که چی می گه... ولی حیف که ما دور افتادگان از حق ، این طعم شیرین رو درک نمی کنیم! از خدای مامان عزیزها میخوام که نور حلم و صبرشونو بع قلبتون بتابونه ! التماس دعا یاعلی...
مامان هدی و بابا هادی
11 مرداد 94 8:50
سلام آرزو جون. تسلیت میگم خدا به شما و خانواده محترمتون صبر و سلامتی بده