هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

گرمای چله تابستون

1393/5/11 6:35
نویسنده : آرزو
762 بازدید
اشتراک گذاری

هانیا گلی مادر سلام...

ماه رمضون هم تموم شد و یه هفته هم ازش گذشت و چشم باز کردیم دیدیم شده 11 مرداد. دیگه کم کم داریم به نیمه های تابستون می رسیم و به قول معروف چله تابستون داره خودنمایی می کنه و هوا به شدت گرمه... آدم جرات نمی کنه پاشو از خونه بذاره بیرون.

توی هفته ای که گذشت خاله شیرین اینا اومده بودن خونمون و حسابی خوش گذشت. خاله شیرین و عمو محمد و خاله حدیث و خاله زهرا (خواهرشوهرهای خاله شیرین) مهمونمون بودن و چند روز معنی تنهایی رو فراموش کردیم. حسابی خوردیم و تفریح کردیم و گفتیم و خندیدیم و از همه مهم تر شما از خجالت همه دراومدی و دیروز راهیشون کردیم رفتن. توی این دو سه روز پدری از من درآوردی اون سرش ناپیدا... اولاً همش نق و گریه... دوماً همش انتظار بغل داشتی... بابا بی انصاف خواهرم اومده بود و دوست داشتم دو کلام باهاش درددل کنم و باهاش تنها باشم مگه گذاشتی... با این کارات از این مهمونی فقط خستگیش واسم موند... در جمع به ما خیلی خوش گذشت و برای تجدید روحیه مون فوق العاده بود. امیدوارم بچه ها هم همین حس رو داشته باشن. خلاصه با دل خوش مهمونامون رو از زیر آب و قرآن راهی کردیم و خودمون هم فردا می ریم تهران... مادرجون هم که چهارشنبه رفت پیش گلسا تا ما هم بهش ملحق بشیم.

الان که دارم واست می نویسم ساعت 6:30 صبحه و تو و بابا مهدی و باباجون خواب خوابید. من پا شدم نماز بخونم دیدم دیگه خوابم نمی بره. تصمیم گرفتم کمی از وسایل چمدونمون رو آماده کنم تا بیدار بشید و به بقیه کارها برسم. راستی توی این مسافرت عمه مهین (عمه بابا مهدی) هم همراهمونه و من بابت این موضوع خوشحالم چون این خانم رو خیلی دوست دارم. کلی برنامه و کار واسه روزهایی که توی تهرانیم برنامه ریزی کردیم و امیدوارم برسیم که همش رو انجام بدیم. شاید هم یه چند روزی رفتیم شمال (البته این قسمت هنوز قطعی نشده).

دلم واسه دایی فرشید هم که یه ذره شده... اولین کاری که دوست دارم انجام بدم اینه که بگم بیاد دنبالمون تا ببینمش. راستی دایی هم که خونه گرفته و حسابی سرگرم اسباب کشی و چیدن خونشه (البته با کمک خاله شیرین و عمو محمد).

دختر صبور و مهربون من... یه چند روزی نمی تونم مهمون دل کوچکت باشم. ان شاالله از مسافرت که برگشتیم بازم مزاحمت می شم و برات می نویسم... الان پاشم برم به کارام برسم که کلی عقبیم...

فدای لحظه هایی بشم که چشمات بارونیه و گرمی بغلم رو می خوای و خودت رو توی آغوشم گم می کنی... دوست ندارم هیچ وقت اشکای مثل مرواریدت رو ببینم پس با اعصاب من بازی نکن که اعصاب ندارم...

این هم عکسای هانیای عزیزم توی این چند روز...

به هیچ قیمتی حاضر نبودی این حالت رو تغییر بدی...

بالاخره با هزار زحمت تونستیم حواست رو پرت کنیم تا یه عکس ازت بندازیم...

خاله حدیث اینا عاشق موهات شده بودن و این عکس رو وقتی ازت انداختند که از حموم اومده بودی و از خواب بیدار شده بودی...

اینجا هم که بغض توی چشمات و روی لبهات ول کن نبود...

اینجا هم که نمی دونم به چی زل زدی...

اینجا هم که بابا مهدی بنده خدا رو گرفتی به بازی کردن و چهار دست و پا رفتن...

این هم یه نمونه دیگه از بازی کردنتون ...

اینجا هم گیر داده بودی به پاهای خودت...

توی این عکس هم که دیگه اون انگشت بی نوا رو تا ته کردی توی حلقت و از دست خاله حدیث فرار کردی نکنه بغلت کنه...

 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

پسندها (3)

نظرات (5)

مامان پریسا و بابا مهرداد
11 مرداد 93 9:23
ای جــــــــــــــــــــــــــــــــــانم عزیزم... تو که مثل عروسک های کوچولو خوشگلی .. الهی 120 سال زیر سایه مامان و بابای خوبت باشی دخملی عسلی سلام و ممنون از اینکه به وبلاگ هانیا سر زدید... امیدوارم نی نی کوچولوتون سالم و سرحال و سعادتمند باشه...
خاله هستی
16 مرداد 93 11:58
درد د بلات بجوووووووووونم هان هان خودم
سارا
21 مرداد 93 15:49
هانيا جانم...عشق خاله...آرزو جونم...خواهر خوبم دوستتون دارم...روي ماهتونو ميبوسم... اي كاش يه روزم مياومديد تا با هم بريم ددر ... سلام خاله سارا... خوبید شما؟ برنامه سفرمون انقدر فشرده بود که نمی دونستیم به کدوم قسمت برسیم. الان که دارم می نویسم تازه رسیدیم کرمانشاه... ان شاالله مسافرتهای بعدی...
سارا
28 مرداد 93 14:56
تینا مامان آناهید خوشمل
28 مرداد 93 16:12
واااای خیلی خوشگل و خوشمزه است... یکمم شبیه آناهید ماست... امیدوارم همیشه موفق باشه... آناهیدم عاشقش ش سلام عزسزم مرسی، ای کاش عکس آناهید رو می تونستم ببینم... خدا در پناه خودش همه بچه ها رو فظ کنه