هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

واکسن پایان 18 ماهگی

1393/5/5 7:03
نویسنده : آرزو
920 بازدید
اشتراک گذاری

آهای دختر نازنین مادر سلام

آی سرم... آی دستم... آی کمرم ... آی.... و این آه و ناله همچنان ادامه دارد...

فکر می کنی الان که دارم برات می نویسم ساعت چنده؟ بله عزیزم درست حدس زدی ساعت 6:15 صبح روز یکشنبه 28 روز از ماه مبارک رمضونه. فکر نکنی از سر خوشی و شادی این موقع صبح دارم می نویسم نه خیر اصلاً از این خبرا نیست... ساعت 5:15 دوباره آژیر قرمز توی خونه ما به صدا دراومد و من و بابا مهدی چنان خوردیم تو در و دیوار که نگو تا تازه فهمیدیم دختر کوچولوی ما هوس فرمودند یه عرض اندامی بکنند و قدرتی به رخ بکشونند. من هم که مظلوم عالم، چاره ای جز بیدار شدن نداشتم و طبق معمول باید چوب کبریت لای پلکام می ذاشتم تا بتونم چشمام رو باز نگه دارم و خلاصه همون داستان همیشگی ... دیگه خوابم نبرد و نماز خوندم و چسبیدم به کارهای خونه... لباس های شسته و خشک شده رو  جمع و جور کردم... پرده اتاق کار بابا مهدی رو وصل کردم... پتویی که دیشب شسته بودم رو تاکردم و کارهای دیگه که گفتنش فایده ای نداره... خلاصه هانیا خانم آب چشمی ازم گرفتی اون سرش ناپیداست... ولی عشقم هیچ اشکالی نداره همه شیطنت ها و خراب کاریهات رو با جون دل می پذیرم... تو فقط بخند... تو فقط بازی کن و تو فقط شاد باش... (در دیزی بازه حیای هانیا کجا رفته، یه درصد احتمال بده این حرفا تعارفه)...

هانیای من...

ماه رمضان امسال هم به سرعت برق و باد گذشت... حس غریبی بود و در عین حال عجیب. امسال خدا برعکس همه سال های گذشته نیروی عجیبی بهم داد. تا امروز 24 روز روزه گرفتم و اگه خدا خودش کمک کنه این دو روز باقیمانده رو هم بگیرم محشر می شه و رکورد می زنم. همه می گفتند مگه تو بچه شیر نمی دی؟ مگه تو ...؟ مگه تو ...؟ ولی تصمیم داشتم هر طور شده امسال خودم رو سبک کنم. سه سال بود روزه نگرفته بودم و حسابی کله ام باد داشت و دلتنگ روزه گرفتن و دعای ربنای دم افطار بودم و بالاخره تصمیم کبری رو گرفتم و زدم تو خط روزه... خدا رو شکر نه شیرم کم شد و نه تو گرسنه موندی و الان هم سُر و بُر و گنده نشستم و دارم می نویسم... توی شب های قدر خیلی دعا کردم. برای سلامتی، برای داشتن زندگی خوب، برای خوشبختی و برای داشتن همه چیزهای خوبی که آرزومونه و برای همه اونایی که دوستشون داریم. جای خالی امواتی که الان پیشمون نیستند رو حسابی با فاتحه پر کردم... براشون طلب آمرزش کردم هر چند می دونم انقدر گناهکارم که صدام به آسمون هفتم که چه عرض کنم تا پشت بوم خونمون هم بالا نرفته ولی من هنوز به بخشش خدا امیدوارم. نمی گم توبه کردم ولی از خدا خواستم به خاطر قصور و کوتاهی و گناه هایی که من مرتکب می شم کس دیگه ای تاوانش رو پس نده و به دردسر نیفته... یه معامله با خدا کردم و منتظرم ببینم خدا چقدر رفاقتم رو قبول داره و برام مرام می ذاره...

چند روز پیش هم که به سلامتی یاور واکسن آخر 18 ماهگیت رو استاد کردی و حسابی روسفید شدیم. هزار ماشاءالله به صبر و طاقتت. هزار الله اکبر چنان صبورانه این مرحله رو رد کردی و خوب شدی که هیچ کس باورش نمی شد. همه من رو ترسوندند که واکسن 18 ماهگی خیلی سنگینه و بچه به شدت تب می کنه و نمی تونه از شدت پادرد راه بره و از این حرفا. من و بابا مهدی هم با دست و دلی لرزون رفتیم واکسنت رو زدیم . اونجا که در حد 5 ثانیه گریه کردی. وقتی هم اومدیم خونه یه کوچولو شبش تب کردی ولی از روز بعد انگار نه انگار. دو شب بالای سرت بیدار بودم و هی می ترسیدم نکنه تبت بالا بره ولی خدا رو شکر این اتفاق نیفتاد و این قضیه هم به خوبی و خوشی تموم شد. ولی این وسط جنابعالی خوش به حالت شد و یه کادوی حسابی از باباجون و مامان جونت گرفتی...

این جای واکسنی که روی پای سمت چپت زدی...

این هم کادوی قشنگ هانیا که بیچارمون کرده و صبح تا شب باید سوارش کنیم و از این سر اتاق تا اون سر ببریمش...

پس فردا هم که قراره واسمون مهمون بیاد و از امروز باید در تدارک باشم. خاله شیرین و عمو محمد و احتمالاً خانواده عمو محمد میان خونمون. خیلی خوشحالم و دارم ثانیه شماری می کنم هر چی زودتر ببینمشون مخصوصاً خاله شیرین رو که دلم واسش یه ذره شده ... بعد از اینکه به سلامتی اومدن و برگشتن هفته بعد ما می ریم تهران... پوسیدیم از بس نشستیم تو خونه... از آخر فروردین که از تهران برگشتیم جایی نرفتیم تا الان. مخصوصاً اینکه این چند ماهه حسابی درگیر اسباب کشی و خونه فروختن و ... بودیم. هم بابا مهدی و هم من به شدت (تأکید می کنم به شدت) نیاز به تغییر آب و هوا داریم. این تأکید به خاطر این بود که حواست باشه اونجا حالمون رو نگیری و اجازه بدی بهمون خوش بگذره...

هانیا جان...

کم کم می خوام نوشتن رو تعطیل کنم. برم کمی دراز بکشم چون کمرم خیلی درد می کنه و دو ساعت دیگه بیدار می شی. امروز کلی کار دارم. می خوام یه دستی به سر و روی خونه بکشم و نظافت کنم. عمو فرهاد هم اومده کرمانشاه... احتمالاً شام دعوتش می کنم البته اگه طبق معمول برنامه کاریش فشرده نباشه... خیلی دوستت دارم و برای به ثمر نشستنت همیشه دعاگوی خدای بزرگ هستم...

پیشاپیش عید همه دوستای قشنگ و مهربونم مبارک...

این هم جدیدترین عکس های این وروجک که تموم زندگیمه...

به هیچ قیمتی حاضر نبود دسته تردمیل رو ول کنه... با اون زبون خوشمزه گیلایسش...

 

 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان هدی و بابا هادی
6 مرداد 93 0:13
ماشاالله به هانیا خوشگله سلام و ممنون از اینکه به وبلاگ هانیا سر می زنید. هزار الله اکبر به پسر گلمون محمدهانی عزیز... امیدوارم همیشه سلامت زیر سایه شما باشه
سارا
6 مرداد 93 15:55
خيلي دوستتون دارم عيدتون مبارك
خاله هستی
16 مرداد 93 12:00
هزار ماشاا... انقد زود زود بزرگ میشی قشنگم عزیزم نانازم... خیلی دلم برات تنگ شده ... برا همتووووووووون