وقتی لمست می کنم
هانیای مادر سلام
دخترکم، سی و سه روزی می شود که به تو سر نزده ام، هر چند در روزهای نبودنم دلم را با تمام کنج و گوشه هایش به قدمگاهت تبدیل کرده و آغوشم را به وسعتگاه بی دریغی برای تو مبدل نموده ام و هر وقت به سراغت آمده ام به این فکر نکرده ام که در پی دخترکی می روم از جنس خودم، بلکه احساس کرده ام گام در حیاط خلوت آرزوهایم می گذارم و یا شاید هم باغچه دلتنگی هایی که در آن تو را پرورش می دهم.
عزیز مادر...
در این روزها که یک سال و شش ماه از عمر باارزشت می گذرد و مفهوم کلامم را تقریباً می فهمی و متقاعد می شوی و یا حتی گاهی بهانه می گیری و به دنبال رسیدن به خواسته های کودکانه ات هستی تصور می کنم که نباید حتماً برایت بنویسم، همین قدر که دستت را بگیرم و چند قدمی با تو راه بروم کفایت می کند، در فاصله میان همین گام ها می توان کلی حرف زد و تو آنقدر بزرگ شده ای که حفره های سکوتم که با سیاهی ها پر می شود را بتوانی جان دوباره ای ببخشی و آنقدر بزرگ شده ای که اگر گاهی دستانت را در دستم بگیرم و با تو قدم بزنم، حالم خوب شود و آنقدر رشد کرده ای که اگر دغدغه هایم را برایت شرح دهم، دلواپسی هایم عطر داشتن تو را به خود بگیرد و آرامم کند.
تحفه من، وقتی از بازترین پنجره دلم، سکوتم را جرعه جرعه می نوشم تا خودم را به تو برسانم، تو نمی توانی حس من را درک کنی تا زمانی که خود مادر شوی و آن هنگام به دنبال هر بهانه ای می گردی تا کودکت را در آغوش بگیری و یا شاعر شوی و به او بگویی چقدر دوستش داری و افسوس که اینک دوست داشتن را فقط می شنوی و لمس نمی کنی.
هنگامی که رودها از حرکت می ایستند و یخ می زنند و آسمان سهمی از پرندگان مهاجر ندارد، دوست دارم گل های ارغوان را به تو هدیه کنم تا عطر دلواپسی ها تو را نیازارد و تا زمانی که مادر نشده ای تمام عطرها برای تو دوست داشتنی نیستند و افسوس که آنها را فقط استشمام می کنی و لمس نمی کنی...
وقتی در صاعقه قدم می زنم و ردایی از باران بر تن دارم و تشنگی را مزه مزه می کنم، برایم طعم گلاب قمصر و آب زمزم یکی است، فقط می خواهم تو تشنه و گرسنه نباشی و تا زمانی که صاحب فرزند نشوی هیچ مزه ای با مزه ای دیگر برایت تفاوت نخواهد داشت و افسوس که تو فقط آنها را می چشی و لمس نمی کنی...
و سرانجام زمانی گیسوانم سفید و پریشان بادها می شود و قصیده های بلند و کوتاهم رو به افول می رود و اگر فرزندی نداشته باشی تلاش دستان خسته ام را نخواهی فهمید و افسوس که اینک دستانم را فقط حس می کنی و لمس نمی کنی...
دختر زیباروی من...
این اوقات که تو را از سرزمین فرشتگان برای من به ارمغان آورده اند دوست دارم همانند نقاشان تو را ترسیم کنم و یا بهتر بگویم تو را توصیف کنم شاید فقط من باشم که تو را می شنوم و می بینم و استشمام می کنم و می چشم و حس می کنم و در یک کلام لمست می کنم...
پس از من بپذیر اگر گاهی در ازدحام اخبار گم می شوم و یا از سر اجبار نمی توانم تو را بر زانوانم بنشانم و یا نوک قلمم را برای تو به چرخش درآورم. مطمئن باش تو را همیشه حاضر دارم، همانگونه که اینک پس از راز و نیاز با خدا و با زبان تشنه و در اولین روز ماه مهمانی خدا سلامتی تو را در دل آرزو دارم و واژه هایم را به نام تو تغسیل می دهم که به راستی آرامش پس از هر سختی هستی...
هانیای عزیزتر از جانم، عاشقانه دوستت دارم...
دوستای گلم سلام من و هانیا و بابا مهدی رو بعد از این همه مدت بپذیرید. دلمون برای همتون تنگ شده بود. خدا رو شکر اسباب کشی و خستگی هاش تموم شد و ما اومدیم یه خونه خیلی بزرگ... اینترنت هم امروز وصل شد و دیگه بهونه برای ننوشتن نداریم...
این هم عکس های هانیا توی این یک ماهی که نبودیم...
جدیدترین مدل خوابیدن هانیا... دست زیر چونه...
توی این عکس هانیا محو گنجشک های توی پارک شده...
توی این عکس هم با آسانسور درگیر شده...
این عکس رو دو ساعت پیش از هانیای عزیزم همراه با عروسک هایش انداختم... نهار استنبولی خورده و دور دهن کوچولوش چرب و چیلیه...