فرشته ای به نام مادر
هانیای عزیزم سلام
بالاخره بعد از یه مدت طولانی ساعت 8 صبح امروز 31 فروردین فرصتی دست داد تا بتونم حرف های دلم رو برات بنویسم...
توی این مدت اتفاقات زیادی رخ داده... مسافرتی که رفتیم تهران مهمترینش بود. تقریباً یه هفته ای مهمون خاله شیرین اینا و زهراجون اینا بودیم و حسابی بیشتر از همه به شما و گلسا خوش گذشت. دیگه چی کار بگم که نموند انجام نداده باشید.خیلی بهشون زحمت دادیم و برای پذیرایی ازمون سنگ تموم گذاشتند.
این عکس رو خونه خاله شیرین ازت انداختم. هانیا در حال کاکائو خوردن. شیطنت و تخسی توی عمق چشمات بیداد می کنه...
حسابی شیطنت کردید و با هم بازی کردید و همه جا رو ریختید به هم. توی آخرین روزها هم دسته گل به آب دادی و پای زهراجون حسابی سوخت... ماجرا از این قرار بود که: یه روز قبل از اینکه برگردیم کرمانشاه من و زهرا جون و مادرجون رفتیم بیمارستان بقیه الله ملاقات خاله حسنا که چشمش رو عمل کرده بود. وقتی برگشتیم خونه چون من سردرد داشتم رفتم کمی دراز کشیدم و بابا مهدی هم با خاله شیرین و عمو محمد رفته بودند چشم پزشکی... از اون جایی که حس کنجکاوی و شیطنت جنابعالی گل کرده بود پیش من نخوابیدی و پا شدی راه افتادی رفتی اتاقهای دیگه. زهرا جون مهمون داشت و می خواست براش چای ببره... شما هم با کله خم شده بودی توی تراس و اون بنده خدا هل شد و تا بیاد تو رو بگیره که نیفتی سینی چای ریخت روی پاهاش... چشمت روز بد نبینه... پاش به شدت سوخت و من موندم و یه دنیا عذاب وجدان که چرا تنهات گذاشتم...
یه اتفاق دیگه ای که افتاد و حسابی رو من تأثیر گذاشت این بود که دهن کوچولوت پر برفک شده و دارم دق می کنم... روزی که خاله شیرین مهمونی داده بود و همه عمه ها بودند برفک دهنت عود کرد و حسابی بعدازظهر اون رو نحس شده بودی. عمه فریده و عمه لیلا و عمه کبری و عزیز و خلاصه کلی مهمون داشتیم. بنده خداها اومده بودن دیدن ما و برامون نون محلی درست کردند. حسابی بهشون زحمت دادیم. دلم واسه همشون تنگ شده بود مخصوصاً عمه فریده که از حدود یک سال پیش و تقریباً همزمان با قبولی مریم توی دانشگاه ندیده بودمش. از خواب که بیدار شدی شروع کردی به گریه تا یکی دو ساعت بعدش از بغلم نیومدی پایین. فکر کنم خیلی درد داشتی... مادرت بمیره و درد کشیدنت رو نبینه. خاله حدیث و خاله هرا (خواهر شوهرهای خاله شیرین) هم بودند و هر کاری می کردند تا بتونن آرومت کنن موفق نشدن. این عکس رو خاله حدیث ازت انداخته و اوج ناراحتیت توش معلومه...
از اون روزی هم که اومدیم هنوز توی حال و هوای تهران هستم و حسابی دلم واسه روهایی که اونجا زندگی می کردم تنگ شده... ای کاش خونه ما هم اونجا بود و نزدیک خاله شیرین اینا زندگی می کردیم تا هر وقت دلم هواشون رو می کرد می تونستم ببینمشون. دایی فرشید هم که دیگه کم کم داریم واسش آستین بالا می زنیم و نم نمک باید بادا بادا مبارک بادا واسش بخونیم. ان شاء الله...
دیروز سالگرد مادرم بود. وارد دهمین سالی شدیم که دیگه صدای مهربونش توی گوشمون نپیچیده و دستای نوازشگرش موهای سرمون رو نوازش نکرده... زنگ صداش کم کم داره توی گوشم کمتر و کمتر می شه و می ترسم از روزی که صداش رو فراموش کنم. چهره مهربون و شکستش همیشه توی ذهنم و جلوی چشمام هست و این بار که رفتم سر خاکش خیلی آروم بودم. همش حس می کردم جایی که داره ندگی می کنه خیلی قشنگ تر از جاییه که ماها داریم روزگار می گذرونیم... خلاصه خیلی دلم هواش رو کرده و توی این لحظه ها به شدت بهش احساس نیاز می کنم. ای کاش تمام اونایی که مادرای مهربونشون کنارشون هستند بتونن قدر این فرشته ها رو بدونن... ای کاش...
دیرو بعدازظهر هم برای برفک دهنت بردمت دکتر و خانم دکتر گفت چیز خاصی نیست و شربت چرک خشک کن بهت داد. هانیای قشنگم مراقب خودت باش. مامان طاقت دیدن اشک ها و ناراحتیت رو نداره و از نظر عصبی و روحی داغون می شه... خدا می دونه این یه هففته چی به من گذشت و تا این مریضی لعنتی تموم بشه چه حالی به من دست می ده...
امروز رو تولد خانم فاطمه هرا مادر نمونه دو عالمه... این روز عزیز رو به تمام مادرها و زن هایی که دارن وبلاگ هانیای مهربونم رو می خونن تبریک می گم و از خدا یه زندگی خوب و سعادتمند براشون مسئلت دارم. توی نجواهای شبونتون دعای خیرتون رو از ما دریغ نکنید.
والسلام...