هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

به بهونه نوروز 93

1393/1/16 23:22
نویسنده : آرزو
1,492 بازدید
اشتراک گذاری

هانیای عزیزم سلام

نازنین مادر...

در حالی اشتیاقم بر وسعت دلت سرک می کشد که فروردین 93 به نیمه رسیده و بهار پرطراوت بارانی بارانی است. وقت هایی را به فکر نوشتن برایت هستم که صدای غرش آسمان گوش ها را به کری می کشاند ولی من نجوا و زمزمه را دوست دارم حتی اگر در گوش دخترکی باشد که تمام زندگیم از او متنعم شده و متبرک حضور او هستم.

دختر آرزوهای من...

در روزهایی که شیطنت های شیرینت گاهی مستأصلمان می کند و بازیگوشی هایت دستمایه ای برای قربان صدقه رفتنت، دوست دارم گوش های تو را به امانت بگیرم تا آنچه را که حسرت گفتنش بر دلم مانده در آن پچ پچ کنم. اینکه حرف شنو نیستی را می گذارم پای بچگی و سادگیت، می گذارم پای آنکه بزرگتر بشوی حرف شنوتر خواهی شد، می گذارم پای اینکه بچه باید بچگی کند، باید آزاد باشد، حداقل در خانه هر کاری خواست انجام دهد.

اما جگرگوشه من...

می ترسم از روزی که بچگی کردنت شبیه یک عادت شود و آنچه را که می توانستم ارزان بخرم، برایم گران تمام شود. می ترسم از روزی که همان هایی که امروز محبوب قلوبشان هستی، فردا تو را محض پرورشی که یافته ای سرزنش کنند. می ترسم از لغزندگی قلب آدم ها و من از یخ بستن این همه احساس قشنگ هراس دارم.

نفس مادر...

وقتی برای تو می نویسم، دیگران نیز می خوانند. هر کس به نفس خویش تفسیر می کند، عده ای می گویند چه زیبا، بعضی می خندند و می روند، دسته ای دلشان می سوزد و برخی که مطابق میلشان نیست لگدی بر نوشته هایم می زنند و سکوتی مرگبار تحویلم می دهند.همه اینها واقعیت هستند، اما مقصود و مرادم چیز دیگری است. کاش همه آنها بدانند من به عنوان یک مادر برای تربیت فرزندم نگرانم و احساس مسئولیت می کنم. کاش یکی به آنها بگوید من و همسرم می دانیم که تربیت دخترمان از نان شب هم برایمان واجب تر است و کاش آنها هم در مقابل فرزندانشان چنین حسی داشته باشند. اینها را گفتم چون دلم نمی خواهد نوشته هایم برای تو بدون شرح باقی بماند، هدف من این است که دلنوشته هایم چراغی باشد برای تو که روزی خود مادر خواهی شد و خود مربی کودکانی خواهی شد که وسوسه آرزوهایت هستند و فروغ چشمانت از مژگانی خواهد بود که با هر باز و بسته شدنشان امید را در زندگیت به حرکت در خواهند آورد...

آبی ترین حس من...

این روزها که نیمه 15 ماهگی را می گذرانی، چه لذتی می برم از اینکه وقتی نام کوچکت را بر زبان می آورم با عشق لبخند می زنی. چه لذتی دارد وقتی به چشمان نافذت می نگرم، احساس می کنم حرف هایم را ناگفته از چشمانم می خوانی و یا کلمات محبوس در پشت لبانم را می فهمی. اما اشتیاقم به تو فراتر از این است. گاهی در اوج دلبری کردنت، دوست دارم از سر دلتنگی کنارت بنشینم و موهایت را شانه کنم و دستی بر آنها بکشم. با خود می گویم کی کمی موهایت بلندتر می شود تا بشود آنها را بافت، تا بشود آنها را پریشان کرد، تا بشود دستی در آنها فرو برد و احساس آرامش کرد.

دختر نزدیک به زندگی من...

آن زمان که موهایت را شانه می زنم احساس می کنم فکرهایم را بدون آنکه بلند بلند فریاد بزنم، می فهمی. اما شانه زدن را بهانه می کنم و در مقابلت می نشینم تا بهتر بتوانم حرف های دلم را بزنم. درددل کنم برایت، از خودم بگویم، از روزهایی که گاهی آنقدر دلم کوچک می شود که جا برای هیچ کس نمی ماند، همان وقت هایی که بدخلق می شوم، همان وقت هایی که شاکی می شوم، اعتراض می کنم، متهم می گردم، سکوت می کنم و گاهی هم ادامه حرفم را قورت می دهم.

همان لحظاتی که نمی دانم چگونه باید آرامش بیشتری داشته باشم، فکر می کنم کمی هوای تازه می خواهم، باید پنجره ها را باز کنم تا باد ملایمی بوزد، چیزی شبیه عطر حضورت شامه ام را پر می کند و کمی اضطرابم کاسته می شود. گاهی همدلی و همراهی همسرم تسکینم  می دهد اما من هنوز محتاج آرامشم.

عزیز مادر...

گاهی میان شانه زدن هایم نق می زنی، به خودم می آیم و می گویم جان مادر، تمام شد عزیزم، بلند شو! همچون آهوی رها شده فرار می کنی، چشم به موهای زیبایت می دوزم و لبخندی از سر رضایت بر لبانم نقش می بندد. خوشحالم که موهایت تا آخر عمر برایم عریان است و با آنها درددل می کنم.

شیرین زبان مادر به همین زودی 13 روز از فصل بهار هم گذشت و امروز به اصطلاح روز سیزده به در بود. ما که برنامه خاصی واسه امروز نداشتیم و توی خونه موندیم. البته صبح یه سر رفتیم بیرون ولی چون هوا ابری بود نهار نبردیم. الان هم که ساعت نزدیک 5 بعدازظهر و تو و دایی فرشید خوابیدید. امسال عید خوبی داشتیم. خوش گذشت و بیشتر از همه خوش به حال شما بود. کلی مهمون واسمون اومد. خاله شیرین و عمو محمد، عمو فرهاد و گلسا و زهراجون، خاله اورانوس اینا، خاله مریم اینا، دایی فرشید، دایی بابا مهدی و زن دایی و بچه هاش، خلاصه کلی باحال بود. عید دیدنی رفتیم... بیرون رفتیم... خاله مژگان و عمه مهین و دانیال و عمو پیمان هم پایه بیرون رفتنامون بودند. یه روز از صبح تا شب رفتیم طاق بستان که میزبان من و بابا مهدی بودیم. بساط جوجه کباب آماده کردیم و زدیم بیرون. روز بعد رفتیم یه جایی که اسمش پالنگان بود و عمو فرهاد کباب ماهی مهمونمون کرد. روز بعدش رفتیم یه جای دیگه که اسمش برناج بود و خاله مژگان خورشت خلال و زرشک پلو تدارک دیده بود. این 13 روز حسابی خوردیم و ورزش هم تعطیل بود و کلی وزنمون رفت بالا. دیشب هم که بنا به درخواست دایی فرشید پیتزا درست کردیم و به خودمون خوش گذروندیم....

خلاصه گذشت و به آخر تعطیلات رسیدیم. از شنبه دوباره سر کار و زندگیمون می ریم و زندگی همه روال قبل از عید رو از سر می گیره. فقط امیدوارم امسال برای همه یه سال پر از خبرهای خوب باشه. سالی که وقت تموم شدنش همه ما سر به آسمون بگیریم و بگیم خدایا شکرت به خاطر امسال...

راستی یه تشکر ویژه هم از سارا جون می خوام داشته باشم بابت کادویی که برای هانیا فرستاده بود. تماس گرفتم و sms دادم ولی متأسفانه نتونستم باهات صحبت کنم. هانیا هم حسابی دست مریزاد می گه و آرزوی یه سال توام با سلامتی و برکت برات داره.

اینم عکسای هانیا توی تعطیلات عید..

این عکس مادرجون و هانیا و گلسا موقع عیددیدنی خونه بابا عزیز (پدر مادرجون)...

یه عکس دسته جمعی با زهرا جون و عمو فرهاد و بابا عزیز و مادرجون و گلسا و هانیا و من. عکاس این عکس بابا مهدی...

این هم سفره هفت سین قشنگی که خاله مژگان چیده بود...

هانیا و بابا مصطفی توی شکوفه های درختای طاق بستان...

توی این عکس هنوز یخت وا نشده.. یه چند دقیقه بعد از این عکس همه طاق بستان رو با شیطنتات ریختی به هم... معصومیت چشمات رو با یه دنیا عوض نمی کنم...

توی این عکس با اون سیب توی دستت داشتی به بچه ها نگاه می کردی که داشتند بازی می کردند...

حتی نق زدنات هم برام به اندازه یه دنیا لذتبخشه... اینجا سیب توی دستت رو برای عکس انداختن ازت گرفتم که داد و بیداد راه انداختی...

این عکست که از ته دل می خندی کلی مشتری پیدا کرده... قربون اون ذوق کردنات می شم من...

این عکس رو توی برناج ازت گرفتم در حالی که کل هیکلت ماستی بود و بعد از اون حسابی لرز کردی و لباسات رو عوض کردم...

از راست به چپ: بابا مصطفی- عمو پیمان - بابا مهدی - عمو محمد و گلسای توی بغل- اریکا- خاله مژگان- دانیال از پایین هم زهرا جون و من و هانیا... این عکس رو کنار رودخونه پالنگان گرفتیم... عکاس خاله شیرین بود.

این عکس رو هم وقتی گرفتم که رفته بودیم سفره هفت سین هایی که توی شهر چیدند رو ببینیم...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

madarkhanomi
13 فروردین 93 19:22
ای جانم... چه دخملک با نمکی زنده باشه و عیدش هم مبارک باشه اولین باره به وبتون سر زدم. وب قشنگی داری.خوشحال میشم بهم سر بزنی
خاله شيرين
16 فروردین 93 12:37
سلام عشقم خوبي عزيز دل خاله؟اگه بدوني چقدر دلم برات تنگ شده و دارو ثانيه شماري مي كنم كه هر چه زودتر ببينمت. مراقب مامان آرزو و بابا مهدي مهربون باش. راستي اونقدر به ما تو كرمانشاه پيش شما خوش گذشت كه نگو و نپرس.
مهیا
17 فروردین 93 18:18
سلام عزیزم سال نو رو بهتون تبریک میگم و ارزومندم روزگار بهترینهارو سر راهتون قرار بده و نوشته هات همیشه پر از لبخند وشادی باشه من میخوام از امسال تمام تلاشمو کنم و نظراتمو برات بفرستم تا هر چند کوچیک ولی سهمی تو این کار خیلی زیبا داشته باشم شما مادر و دختر گلو میبوسم و براتون ارزوی سلامت و سعادت رو دارم بوس بوس سلام خاله مهیا ممنون از لطف و نظرات گرمت هانیا و من خیلی دوستت داریم... امیدوارم بتونیم برای نی نی خودت جبران کنیم...
مهیا
17 فروردین 93 18:21
خاله هستی
19 فروردین 93 14:31
سلام نفسم ... الهی من فدات بشم که هزار ماشاا.. انقد بزرگ شدی و ناز تر و خوشملتر شدی ... ممنون از مامان آرزو که اینهمه عکس زیبا گذاشت و دل منم کلی شاد کرد و یکم از دلتنگیام کم شد واستون ... از ته ته دل آرزو میکنم خداوند همیشه پشت و پناهتون باشه و تنتون سالم و دلتون خوش باشه بقول دیبی تو کلاه قرمزی خاله ماچ ماچ ماچ مامان آرزو واقعا زیبا می نویسی حرفات مثه فیلم واسه آدم متجسم میشه .. به بابا مهدی و مادرجون سلام زیاد منو برسون و از طرف من مامان آرزو و مادرجون رو کلی ببوس
سارا
21 فروردین 93 15:28
سلام و صد تا سلام و سال نو مبارک خدمت مامان آرزوی گل و نازنین و مه دختر نازش، خواهر سرخ و سفید نفرمایید ما رو خیلی محبت کردید که از من در وبلاگ وزینتون یاد کردید،برای هانیا جونم باید هدیه ی بهتری میگرفتم،خیلی ناقابل بود.. انشالله برای شما و هانیای نازم هم سال پر از سلامتی، شادی ،نعمات و برکات فراوون خدا باشه و دلتون شاد شادو لباتون خنده بارون باشه... خانم مهندس مهربونم میدونن من هر کس زحمت بکشه وباهام تماس بگیره در صورتی هم که جواب ندم حتما همون روز تماس میگیرم...احتمالا یه مشکل سخت افزاری یا نرم افزاری از سمت گوشی من بوده که سعادت شنیدن صدای قشنگ و انرزی بخش شما رو ازم گرفته....بازم شرمنده انشالله به زودی صورت ماه خودتون و نازگل دلبرتو از نزدیک ببینم و ماه روتون رو ببوسم