هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

خداحافظ زمستون، سلام بهار

1392/12/29 14:38
نویسنده : آرزو
840 بازدید
اشتراک گذاری

بهار می آید.

سالی نو و عیدی نو.

زمستان کوله بار نه چندان برفی اش را بست و در روزهای پسین نیز وداع برفی اش را با شهرمان کرد. گویی می خواست به همه ی ما که در میان روزمرگی ها و مشغله ها سردرگمیم، یادآوری کند که من زمستان بودم که در میان شما ـ نه چندان پرقدرـ مدّتی را زیستم و اکنون با شما وداع می کنم.

زمین هم، همان روزها ـ و البتّه پیش تر هاـ لباس سفیدش را از تن بدر آورد و خود را آماده ی پوشیدن لباس سبزش کرد. گویی دیگر خسته شده بود و نای بودن با لحظات بی برف و باران زمستان را نداشت و به بهاری شدنش اصرار می ورزید؛ در حسرت لباس سبزش بود و خودش هم کم کمک، منگوله های ریز و سبز رنگش را بر سر شاخه های درختان می آویخت.

بیقرار سبز شدن بود، بیقرار بهاری شدن.

بیقرار قدوم کوچک و رنگین شکوفه ها.

بهار فصل رویش سبزه‌ها و شکوفه‌هاست. بهار یادآور انتظار پائیز است. بهار نتیجه رنج زمستان است. بهار مقدمه محصول تابستان است. بهار را همه دوست دارند، چون کوه و دشت را ردای سبزی بر تن می‌کند. بهار شاخه‌های عریان درخت را می‌پوشاند. بهار نوعی معاد است، حیات دوباره، پایان مرگ، حشر بعد از مرگ و... بهار آغاز تحول است در طبیعت. بهار ممکن است در هر چیزی باشد. بهار قرآن ماه رمضان است. بهار اسلام، بعثت نبی مکرم اسلام است. بهار در یک جمله یعنی بهار. بعضی‌ها اسم دخترشان را بهار می‌گذارند، چون چهره‌اش زیباست. بعضی‌ها سفرهاشان را در بهار تنظیم می‌کنند، چون همه جا زیباست. بعضی‌ها در بهار زندگی خود را آغاز می‌کنند، چون آغاز شکوفائی طبیعت است. بعضی‌ها قرآن را فقط در ماه مبارک رمضان ختم می‌کنند، چون بهار قرآن است.بعضی‌ها از بهار درس زندگی می‌گیرند، چون پس از مرگ، زنده شده .بعضی‌ها بهار را دوست دارند، چون کاسبی آنها روبراه می‌شود. بعضی‌ها از بهار بدشان می آید،‌ چون تعطیلی آنها زیاد است. بعضی‌ها در بهار بیشتر خدا را می‌شناسند، چون موسم پیدایش انواع گلهاست. بعضی‌ها هم بی خیال بهار هستند، چون بی خیال دنیا هستند. خلاصه هر کسی بهار را به گونه‌ای می‌بیند که می‌بیند"بهار" دميدن روح حيات در كالبد طبيعت و فروردين فصل جريان خون است در شاهرگ هستي، سال به پايان خود نزديك مي‌شود، روزها، ماه‌ها درپي هم مي گذرند و سالها از راه مي‌رسند و اين قصه كه نامش زندگي است، همچنان ادامه دارد.

یادم باشد که در این فصل نو زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند.

یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند.

یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد.

یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد.

بهار سبز مادر سلام...

امروز و الان آخرین مطلبی که دارم امسال برات می نویسم. توی سالی که با هم گذروندیم حکایت های زیادی داشتیم. اتفاقات زیادی برامون افتاد. هم غم و غصه داشتیم و هم شادی... لحظه های پراسترسی رو تجربه کردیم و خیلی وقت ها هم آرامشی به پرنای حرکت دم ماهی گلی توی آب داشتیم ولی خدارو صد هزار بار شکر که همه اون لحظه های تلخ گذشت و ما رسیدیم به آخرین روز فصل زمستون... الان که دارم می نویسم ساعت چند دقیقه ای از 6 صبح گذشته و این ساعت های باقیمانده دارن خودشون رو هلک هلک می کشونن تا برسن روی عدد 8 و دیگه باهامون خداحافظی کنن.

این هفته ای که گذشت همش در حال بدو بدو و آماده شدن برای سال نو بودیم. کلی لباس خریدیم... آجیل و میوه و شیرینی خریدیم... کلی خونه تمیز کردیم... کلی برای تعطیلات برنامه ریزی کردیم... چهارشنه سوری رو گذروندیم و رسیدیم به امروز... دلم می خواد تو سال جدید اتفاقات خوب منتظرمون باشه... دوست دارم همه آدما اول سلامت باشن و بعد از اون به تمام آرزوهای خوبشون برسن.

اوایل هفته دعوت شده بودیم توی جشن هفت سین یه دبستان شرکت کنیم. خیلی جالب بود. بچه ها سفره هفت سین درست کرده بودن و آدم از دیدن تلاش و زحماتشون ذوق زده می شد. هانیای عزیز من هم سرش رو انداخته بود پایین و بین اونا راه می رفت و آواز می خوند و البته با نزدیک شدن بچه ها و مربی ها بهش از خجالتشون در می اومد...

این نمونه یکی از سفره های هفت سینه...

این عکس رو هم توی ماشین ازت انداختم. فقط منتظری تا بابا مهدی پیاده بشه و بپری پشت فرمون...

این هم که دیگه بدون شرح... قحطی جا اومده و رفتی اون بالا...

این هم جدیدترین عکست که همین امروز صبح موقع خواب ازت انداختم...

روز 28 اسفند هم که می شد دیروز تولد بابا مهدی بود. می خوام یه حقیقتی رو بگم تا همه بدونن. مهدی عزیزم... همراه و همسفر پتلاش و مهربون زندگی من، پدر بی مثال هانیا، وجودت توی زندگی ما باعث دلگرمی و شوق ادامه این مسیر پر پیچ و خمه... لطفاً همیشه مراقب خودت باش چون من و هانیا نمی تونیم بدون وجودت این جاده رو به سرانجام برسونیم... ما مدیون محبت های تو و تلاش های شبانه روزیت برای گذروندن روزگار هستیم...

این هم سفره هفت سینی که بابا مهدی زحمت کشیده و برای هانیای عزیزم درست کرده...

دوستای مهرون من، عزیزانی که امسال همراه من و دختر عزیزم هانیا و بابا مهدی بودید، از همتون تشکر می کنم. خاله شیرین - عمو محمد - دایی فرشید - سارا جون - مونا جون - خاله هستی مهربون- فاطمه جون که تا حالا ندیدمت ولی وصف مهربونی ها و خوبیاتو شنیدم - واقعاً مطالب شماها باعث دلگرمی من توی این شهر غریب بود. امیدوارم سر سفره هفت سین ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید...

می خوام تا سال بعد ازتون خداحافظی کنم و مهربونیهاتون رو بسپرم به این باد خنکی که از لای پنجره نیمه باز اتاقم داره موهام رو نوازش می کنه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله هستی
19 فروردین 93 14:25
سال نو مبارک باشه واسه شما گل گل من ، واسه مامان آرزو و بابا مهدی ... دوست دارم نقل و نبات و شکلاتم
سارا
21 فروردین 93 15:30
سال نو مبارککککککککککککککککککککککککککککک