هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

پایان 13 ماهگی

1392/12/2 20:38
نویسنده : آرزو
550 بازدید
اشتراک گذاری

هانیای عزیزم سلام بر تو ...

بالاخره یه فرصتی پیش اومد تا بتونم یه سری به دنیای مجازی قشنگی که برات ساختم بزنم و از حرفهایی که شاید الان زیاد متوجه معنی و مفهومش نشی ولی در آینده قطعاً بهتر می فهمی، پرده بردارم...

زیبای من، امروز یک ماه دیگه به تعداد ماههای عمر قشنگت اضافه شد و دیگه نمی تونم بگم انگشت شمار چون بیشتر از تعداد انگشت های دستامه... امروز 13 ماهگیت هم به آخر رسید و منتظر ماههای آتی و دلخوش به سال های بعد از اون هستم... اگه از احوال درونی من بخوای و دوست داشته باشی که خبردار شی باید بهت بگم هی بد نیستم. کمی بی خوابی های شبونه اذیتم می کنه ولی صبح روز بعد که خنده هات رو می شنوم و قشنگ تر از اون یه چند روزی هست که صبح رو با سلام شما شروع می کنم تموم بدخلقی شبونه یادم می ره. اولین سلام قشنگت رو روز 26 بهمن بهم گفتی و من چقدر ذوق کردم... ماه بهمن هم با تموم خوبی ها و سختی هایی که داشت تموم شد و وارد اسفند شدیم... کم کم بوی بهار و عید داره میاد و راستش رو بخوای زیاد از فصل بهار خوشم نمی آد. ماهی  که گذشت ماه خوبی بود چون هم زیاد برف بارید، تولد مادرجون بود، اتفاق بدی هم خدارو شکر نیفتاد...

الان که دارم برات می نویسم تازه موفق شدم بخوابونمت چون خیلی ورجه وورجه کردی و باز هم از رو نمی رفتی ولی مثل همیشه این من بودم که در نبرد با جنابعالی برنده شدم وروجک...

یه  چند روزی بود دلم به شدت هوس دلمه کلم کرده بود و امروز بعدازظهر یه دفعه به سرم زد پا شم بساط دلمه رو آماده کنم... به این امید که شما رو می ذارم خونه مادرجون اینا شروع کردم و هنوز 10 دقیقه از رفتنت نگذشته بود که در زدن و ای داد بیداد هانیا خانوم برگشته بود خونه... حالا این وسط با چه مصیبتی این دلمه آماده شد بماند ولی خدارو شکر خوب از آب دراومد و کلی واسه خودم کیف کردم...

راستی چند روز پیش یکی از دوستام (خاله مریم آیین) و همسر مهربونش از مکه برگشته بودند و ما به شام حاجی خورون دعوت شده بودیم. چه شب خوبی بود و زیبایی این مسافرت خاله مریم با بارون تندی که می بارید کامل تر شد. عجب بارونی بود... چند تا از همکارای سابقم هم دعوت بودند و. کلی با هم حرف زدیم و راستش رو بخوای کمی دلم گرفت که چرا سر کار نمی رم ولی با یادآوری آرامش تو که صبح ها با دیدن من بهت دست می ده همه چی رو فراموش کردم. کلی واسه خودت راه رفتی و دلبری کردی و آخرش هم خوابت گرفت و تخت وارد عالم رویاهات شدی... این هم عکسی که قیافه معصومت رو توی خواب مظلوم تر جلوه می ده... بابا مهدب روی میز واست جای خواب درست کرد و یه ساعتی واسه خودت خوابیدی...

داریم کم کم به مسافرت عید فکر می کنیم. دوست دارم امسال عید یه مسافرت خوب بریم... هنوز مقصد مشخص نیست ولی احتمال زیاد راهی کیش می شیم. حالا یا اول عید یا هفته دوم... هم من و هم بابا مهدی به این مسافرت نیاز داریم. امیدوارم دختر خوبی باشی و اذیتمون نکنی... 

چون فرصت زیادی برای نوشتن ندارم و هر لحظه ممکنه بیدار شی و نذاری به کارام برسم سخن کوتاه می کنم و می ریم سراغ بخش عکسها...

این عکس رو توی حیاط خونمون بابا مهدی ازمون گرفت... داشتیم می رفتیم بیرون دور بزنیم... قربون اون کفشات بشم...

توی عکس بالا محو رنگ های فرفره شدی و هر چی صدات کردم دوربین رو نگاه کنی رضایت ندادی...

این هم عکسی که شب تولد مادرجون (22 بهمن) ازت انداختم. متأسفانه بابا مهدی سمت کیک رو اشتباه گذاشته بود و شمع ها چپ افتاد. مادرجون شما 61 ساله شد.

این هم جدیدترین عکست که امروز بعدازظهر ازت انداختم و داری روی تردمیل شیطنت می کنی... قربون اون دندونای بامزه قشنگت بشم من... تکلیف من با این چشمای تخس چی می شه خدا می دونه...

این هم یه عکس از ظرف دلمه ای که درست کردم... برو حالشو ببر... وقتی بیدار شی می خوام بدم بخوری. امیدوارم از مزه اش خوشت بیاد...

عروسک مهربونم برم کمی کمک بابا مهدی بکنم چون داره غر می زنه که همه کارامون مونده... برای همیشه دوستت دارم و برای سلامتیت دعا می کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سارا
4 اسفند 92 1:20
سلام و صد تا سلام خدمت مادر ماهرو و گل دختر ناز نازیش سلام گفتن هانیا جونم مبارک دلمه ها عالی و خیلی خوشرنگ و لعابن حج دوست گرامیتون مقبول و انشالله قسمت شما(بهترین انتخابو کردید) تولد مامان بزرگ هم مبارک انشالله مرسی از نوشته های خوشکل و جذاب و متنوعتون روی ماهتونو میبوسم اندفعه شونصد بار
خاله شيرين
5 اسفند 92 9:28
سلام نفس گرم خاله. الهي من قربون اون عكست برم كه سرتو از لاي ميله تردميل بيون آوردي. آخ كه چقدر دلم برات تنگ شده. هر وقت كه دارم تلفني با مامان آرزو صحبت مي كنم و صداي خنده ها و حرف زدناتو مي شنوم كلي انرژي مي گيرم و خدا رو براي بودنت شكر مي كنم. من نمي دونم عيد هر جا كه بخواهيد بريد بايد بياييد خونمون تا من تو رو ببينم . (اينو به مامانت بگو) عزيز قلبم مراقب دنياي قشنك رنگيت باش. مي بوسمت.
سارا
12 اسفند 92 15:32
ماماني دوستتون دارم و خيلي به يادتونم...امروزم تولدم بود ،خسته نباشيد و خدا قوت بابت خونه تكوني شب عيد...روي ماه شما و ماه دخترتونو ميبوسم سلام خاله سارای مهربون... تولد تولد تولدت مبارک، الهی 120 ساله شی مادر.... لی لی لی لی لی به خدا انقدر وقت کم دارم که نمی تونم بیام وبلاگ هانیارو بنویسم. به سلامتی هنوز دست به خونه تکونی نزدم و اگه همسر گرامی صلاح بدونه و اجازه بده یهدو سه روز دیگه شروع می کنم. البته 60 متر دیگه سختی نداره ولی فکرش هم بده... از خونه تکونی بدم مییییییییییییییاد...
سارا
13 اسفند 92 0:54
مرسی مامان آرزو جون مهربون،در کنار شما و مه دخترت انشالله... شما که هزار ماشالله تازه با داشتن نی نی ،تو عکسا همیشه خونتون برق میزنه...فقط پرده و دیوار و شیشه اش ویژه عیده دیگه،که انشالله با حسن مدیریت شما تو یه چشم به هم زدن تموم میشه...انشالله زود و خوش وبه سلامتی خونه تکونی منزلتون هم انجام بشه...اصل خونه دل شماست که به اندازه ی وسعت تموم دریاهاست و نه خونه های 60 متری محدودش میکنه و نه شونصد هوار متری... منم که یه پروژه عریض سازی منزل واسه خودمو شوهرم تعریف کردم که جمع شدنش با کرام الکاتبینه...التماس دعااا خواهر...