شب تولد عاشقانه هانیا
نازنین دلبر مادر سلام
بالاخره همه زحمتامون نتیجه داد و به شب قشنگ تولد تنهاترین و پرنورترین ستاره آسمون زندگیمون رسیدیم... وای که چه شب قشنگی بود و من چقدر به وجود نازنینت افتخار کردم... دلم می خواست پیش چشم همه سجده شکر به درگاه خدا بذارم و کوچکی و بندگی خودم رو در قبال این نعمت بزرگی که خدا بهم داده ثابت کنم... هانیای من، به اندازه تمام قشنگی های دنیا، به اندازه وسعت هفت آسمون دوستت دارم. تولد یک سالگیت مبارک...
این هفته هفته پر استرس و جالبی بود. از اول هفته که درگیر سفارش کیک و وقت آتلیه و دعوت مهمونامون و ... بودیم. آخرای هفته هم که خاله و دایی و عمو محمد و عمو فرهادینا از تهران اومدن و هر چی به روز پنجشنبه نزدیک می شدیم استرس من هم بیشتر می شد. آخه دوست داشتم یه مراسمی واست بگیرم که موندگار بشه و خدا رو شکر همین طور هم شد و همه از جشن تولدت به شدت راضی بودن. هم از کیفیت مراسم و هم از خودت که خیلی دختر خوبی بودی...
اول از همه عکس کیک قشنگت رو می ذارم...
اون تاریخی که روی کیکت نوشته شده تاریخ تولدته... یادش بخیر سال پیش همین موقع ها چه حال و روزی داشتیم ما...
روز سه شنبه بردمت آتلیه و کلی عکش قشنگ ازت انداختیم. بماند که چقدر بدقلقی کردی و اذیت شدی ولی به دردسرش می ارزید...
توی این عکس با اون گل خشک سرگرم شده بودی و حاضر نبودی سرت رو بلند کنی...
توی این عکس هم با کلی دردسر توی این سبد جا خوش کردی و بعد از عکس هم خیال پایین اومدن نداشتی...
این عکس هم اوج خوشی و لذتت رو از لخت شدن نشون می ده...
این عکست به شکل شاسی طراحی شد و به مهمونای عزیزمون تقدیم کردیم...
این هم یه سری از عکسا که از مهمونامون گرفتیم...
هانیا و دایی فرشید خوشتیپ...
خاله شیرین و عمو محمد (وقتی می خواستیم این عکس رو بگیریم داشتی گریه می کردی و نشد بری بغل خاله)
هانیا و زن عموی مهربونش زهراجون...
این خانم که داره به دوربین نگاه می کنه خاله نسرین مامان هستی جونه. اون آقای روبرویی عمو رضا همسر مهربونشه. اون آقا که پیش عمو رضا نشسته آقای یوسفی پدربزرگ گلسه و خانم کنارش هم مادربزرگ گلسا جونه...
این عکس هم متعلق به آقای محمد و خاله نسیم (پدر و مادر امیرحسین عزیزمونه، خود امیرحسین اون دور وبر داره بازی می کنه)
این هم عکس امیرحسین مهربون و عزیز ما با مامان عزیز و بابا مهدی...
این وروجک هم معرف حضور همه هست. گلسای شیطون ما...
این هم بابا مصطفی با اون لبخند مهربون همیشگی...
این هم مامان آرزو و خاله شیرین و هانیا جون...
این هم بابا مهدی و باباجون و مادرجون و عمو فرهاد...
ای هم دایی فرشید و خاله شیرین و مامانی...
این هم عمو محمد و مانی جون (دایی و زن دایی گلسا جون) ...
خلاصه کلی عکس انداختیم و کلی گفتیم و خندیدیم و کلی خوردیم... شام زرشک پلو و خورش خلال داشتیم. خیلی خوشمزه بود ولی من هیچی نخوردم. نه اینکه دوست نداشته باشم اتفاقاً خیلی گرسنم بود ولی یه وروجکی از بغلم پایین نمی اومد و من هم نصفه شب توی خونه شام خوردم.
خلاصه اون شب با تمام خوبیایی که داشت تموم شد و وارد یه دوره جدید از زندگیت شدیم. دیشب هم که جمعه بود و خاله شیرین و عمو محمد برگشتن خونه شون و چقدر جاشون خالی شده. امروز هم که باید بریم واکسنت رو بزنیم... ساعت 9 قطره استامینوفن خوردی و الان هم تازه بیدار شدی. بیام شیر بهت بدم و جات رو عوض کنم و بریم درمانگاه. امیدوارم این واکسنت هم مثل واکسن های قبلی اذیتت نکنه. برای سلامتیت دعا می کنم.
از همه عزیزانی هم که زحمت کشیدن و با قدم هاشون جشن تولد دخترم رو مزین کردن تشکر و قدردانی دارم. یه سپاس و قدردانی ویژه هم از عمه لیلای عزیزم و زن عموی دوست داشتنی خودم دارم که سعادت نداشتم توی جشن دخترم حضور داشته باشند ولی بزرگواری کردند و کادوی عشقم رو براش فرستادند. دست بوسشون هستم و امیدوارم بتونم توی مراسم خوشی براشون جبران کنم...
همتون رو دوست دارم و باهاتون خداحافظی می کنم...