هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

خاطرات سفر

1392/10/4 14:08
نویسنده : آرزو
294 بازدید
اشتراک گذاری

دخترک عزیزم سلام

آخ که چقدر دلم برای خونه کوچولو و قشنگمون تنگ شده بود. واقعاً اینکه می گن هر جای دنیارو بگردی و هر چقدر بهت خوش بگذره هیچ جا خونه خود آدم نمی شه راست گفتن... دیروز بعد از حدود دو هفته که از خونمون دور بودیم برگشتیم و امروز می خوام وبلاگ دختر عزیزم رو کامل کنم...

از روزی که می خواستیم بریم شروع می کنم... پنجشنبه 21 آذر ماه بود و پروازمون ساعت 7:30      بعداز ظهر... از شب قبلش همش مشغول بستن چمدون بودم و به قول بابا مهدی نصف وسایل کمدها رو توی یه چمدون فسقلی جا دادم. آخه برای اولین بار بود که بدون دغدغه مرخصی گرفتن می خواستیم بریم مسافرت. پنجشنبه صبح بابا مهدی ساعت 7 از خونه رفت بیرون تا به کارهاش برسه و این رسیدگی تا ساعت 12 طول شید. توی این فاصله هم شما بیدار شدی و جات رو عوض کردم و صبحونه خوردی و منتظر نشستیم... اول رفتیم برای خاله شیرین کادو تولد خریدیم. خلاصه تا ساعت 2 بیرون بودیم. رسیدیم خونه و نهار خوردیم و یه استراحتی کردیم و ساعت 6:30 رفتیم فرودگاه...

این هم عکس هانیا با پدربزرگش توی فرودگاه کرمانشاه...

هوای روز پنجشنبه حسابی بارونی بود و پروازمون خیلی تکون داشت. توی هواپیما شما خوابیدی و من و بابا مصطفی حسابی به خاطرات قدیم باباجون خندیدیم و تا چشم باز کردیم دیدیم رسیدیم فرودگاه مهرآباد... عمو فرهاد اومده بود دنبالمون و تا برسیم خونه شد ساعت 10. زهراجون هم زحمت کشیده بود یه شام خوشمزه درست کرده بود و ما هم مثل کسایی که از قحطی در رفتیم حسابی خوردیم...

این چند روزه کلی به همه زحمت دادیم. خاله شیرین و زهراجون واسمون سنگ تموم گذاشتن و به بهترین نحو ممکن ازمون پذیرایی کردن. خیلی جاها رفتیم مثل تیراژه، بهشت زهرا، هایپر می، هایپر استار، امامزاده صالح و ... کلی واست خرید کردم و یه پیراهن خیلی قشنگ برای عیدت خریدم. یه شلوار لی خیلی ناز هم واست خریدم که وقتی می پوشی بی نهایت بامزه می شی.. راستی این چند روزه رژیم و ورزش هم تعطیل بود و فکر می کنم کلی وزن اضافه کردم. روز پنجشنبه هفته پیش هم برای مامانم مراسم ختم انعام گرفتیم و چه مراسم خوبی از آب دراومد. توی این مراسم هم هانیا تا می تونست با شیرین کاریاش حواس همه رو پرت می کرد و از همه دلبری می کرد. این مسافرت یه حسن خیلی خوبی هم داشت و اون هم این بود که دخترم کمتر غریبی می کرد و وقتی می رفت بغل کسی دیگه مثل قبل بی تابی نمی کرد مخصوصاً توی بغل زهراجون که همیشه با بغل کردن هانیا مشکل داشت. این وروجک حسابی به شیرین و زهرا عادت کرده بود و به خوبی باهاشون بازی می کرد و واسشون از اون خنده های از ته دل می کرد... خاله شیرین بدجنس هم آب بازی بهش یاد داده و یه مشکل به مشکلات من اضافه کرد. الان هانیا خانم انتظار داره هر روز یه تشت آب بیارم پیشش بذارم تا ایشون آب بازی کنن...

این هم عکسی که موقع آب بازی با خاله شیرین ازش انداختم...

راستی دخترم بای بای کردن رو هم یاد گرفته و  راه به راه دستاشو به نشونه خداحافظی تکون می ده. اولین بار صبح روز 29 آذر توی ماشین این کار رو انجام داد... الهی فدای اون دستای کوچولوت بشم من...

دیروز که می خواستیم برگردیم توی هواپیما خوابت نبرد و برای بلند شدن خیلی می ترسیدم نکنه فشار هوا گوشهای نازنینت رو اذیت کنه ولی خدا رو شکر همه چی خوب پیش رفت و مشکلی پیش نیومد و به این نتیجه رسیدم که ای بابا دختر گل من ضد ضربه ست... وقتی هم که می خواستیم پیاده بشیم با آقای خلبان مهربون عکس یادگاری انداختی ولی مثل همیشه موقع عکش گرفتن می خواستی فرار کنی. این هم عکست با آقای خلبان...

وقتی رسیدیم مامان جون و باباجون که یه چند روزی زودتر از ما برگشته بودن اومدن استقبالمون و مادرجون یه قورمه سبزی توپ درست کرده بود که حسابی خستگیمونو در کرد. دوست دارم همین جا از تمام اون کسایی که برامون زحمت کشیدن تا به ما خوش بگذره تشکر کنم و بهشون بگم امیدوارم بتونم به خوبی و توی شادیهاشون براشون جبران کنم. خاله شیرین، زهرا جون، خاله اورانوس، عمه لیلا ازتون ممنونم...

دیشب هم که رفتیم حموم و حسابی تمیز شدی و خستگی سفر از تنت بیرون رفت و تا صبح تخت گرفتی خوابیدی...

الان هم که دارم برات می نویسم داری با بابا مهدی بازی می کنی و من هم دارم از دیدن این صحنه ها لذت می برم و توی دلم خدا رو شکر می کنم برای داشتن و بودن تو و بابا مهدی...

بعدازظهر هم هستی جون و همسر مهربونش می خوان بیان خونمون. کم کم باید پا شم تا وسایل پذیرایی رو آماده کنم...

یه چند تا عکس متفرقه می ذارم تا با دیدنش شما هم مثل من کیف کنید...

هانیا با لبسا دالتون ها...

هانیا و گلسا حسابی با هم گرم گرفته بودن و کلی با هم بازی کردن...

 

توی مسیر رفتن به خونه خاله شیرین هانیا خوابش برد...

موقع رفتن به فرودگاه برای برگشت به کرمانشاه...

توی هواپیما...

در کل مسافرت خیلی خوبی بود و حسابی روحیه هامون تجدید شد و باز هم روز از نو روزی از نو باید مشغول زندگی بشیم و سعی و تلاشمون شروی بشه...

گل قشنگ مراقب مهربونیات باش و این رو بدون همیشه برای من بهترین و زیباترین دختر روی زمینی...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله شيرين
7 دی 92 8:36
سلام گل بي خار خاله . خيلي دوستت دارم. اگه بدوني چقدر جات تو خونه خاليه. هاني جون تا چند روز بعد از رفتنتنون همش با دايي فرشيد و عمو محمد مي گفتيم كه چقدر جاتون خاليه. حتي تلفن خونمون هم بوي تو رو ميداد. انشاء الله كه به همتون خوش گذشته باشه. اگر هم كم و كسري بود به بزرگي خودتون ببخشيد. دلم داره برات پر مي كشه كه هر چه زودتر تولدت برسه و ما بياييم و ببينيمت. عشق من مراقب خودت باشيا. يه عالمه دوستت دارم.
سارا
7 دی 92 16:04
هزار تا بووووووووسسسسسسس از لپ هانيا خانوم خوشگل و مامان نازش...
Mona
7 دی 92 22:43
عاشقتم.نمیای بغلمون فقط دلمون رو آب میکنی نفس،زندگی بوس فراوووون
خاله هستی
8 دی 92 10:40
سلاااااااااااااااااااااااااام هان هان شیرین من .... آخی چقدر زود مجبور بودیم برگردیم و کم دیدمتون .... دعا کن خاله، من این دوری و تحمل کنم بیام یه جای نزدیک پیشتون .... خیلی دعا کن خاله قربون شیرین زبونیات رودال خوتمی شیتونکم آخ جووون که کلی ماچت کردم و تو منو نمیدیدی دوستون دارم همتونو