هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

خونه نشینی مامان آرزو

1392/9/9 23:44
نویسنده : آرزو
190 بازدید
اشتراک گذاری

دختر 10 درصد محترمم سلام 

دیدی بالاخره خونه نشینم کردی؟ آخه مگه من چی کار کرده بودم که سر ناسازگاری داشتی؟خیالت راحت شد؟ مگه نمی دونی چی شده؟ بذار واست تعریف کنم...

هانیای گلم، دو ماه از روزی که برگشته بودم سر کار می گذشت و به خیال خودم هر روز اوضاع بهتر می شد. فکر میکردم داری به شرایط زندگیمون عادت می کنی ولی زهی خیال باطل... نمی دونستم انقدر وابستم هستی که داره بهت سخت میگذره... هر وقت زنگ می زدم خونه یا صدای نق زدنات می اومد یا داشتی گریه میکردی... شانس بد من فقط از دست خودم غذا میخوری و اوضاع صبحونه و نهارت هم معلوم نبود، با درنظر گرفتن تمام این شرایط و بعد از کلی کلنجار رفتن با دلم، تصمیم گرفتم مثل مادرای فداکار بشینم توی خونه و به شغل شریف و مقدس بچه داری مشغول بشم... خلاصه رفتم اداره و شرایطم رو توضیح دادم و کلی صغری کبری چیدم و در نهایت بعد از یک عالمه کش و قوس رضایت رئیسمون رو جلب کردم.  امروز چهارمین روزی بودکه نرفتم سر کار... حسابی دلم واسه ادره و اتاقم و همکارام تنگ شده ولی با کمال افتخار و بدون هیچ منتی می گم از اینکه 24 ساعته پیش خودمی بسیار بسیار خوشحالم و چون می بینم همه چیزت تنظیم شده احساس آرامش میکنم...

این دو سه روزه هم صبح ها به عادت روزهای قبل و این چند سال که رفتم سر کار ساعت 6 بیدار می شم، ساعت 7 میرم پیاده روی تا کوه طاق بستان، موقع برگشتن سبزی میخرم، نون تازه می خرم و وقتی می رسم خونه ساعت 9 شده،دختر خوشخواب من هم ساعت 10 از خواب بیدار میشه و انجام وظایف شروع می شه... فعلاً که داره بهم خوش میگذره تا ببینم بعداً چی پیش میاد...

توی این چند روزه کلی با هم بازی کردیم... کلی دعوا کردیم...کلی کارای عجیب کردی... اصلاً دوست ندارم دیدن یک حرکت از روند روبه رشد حرکاتت رو از دست بدم. الان توی این مرحله داری سعی میکنی نیم خیز بشی و سر پا بایستی مثل تلاشت توی این عکس...

الهی فدای اون پاهای کوچولوت بشم که با دیدنش یاد بچه آهویی می افتم که برای اولین بار سعی میکنه پا شه، پاهای لرزونت داره قوی تر می شه و هر بار که امتحان میکنی لرزش پاها و زانوهات کمتر می شه...

تازه یه دعوای سخت و اساسی هم با داشتیم. دلیلش هم گاز محکمی بود که با اون دندونای تیزت ازم گرفتی اون هم وقتی که داشتم با خاله شیرین تلفنی صحبت می کردم. یهو بی هوا احساس سوزش و درد کردم و تازه فهمیدم موش کوچولوی مامان خواسته تیزی دندوناش رو امتحان کنه (قابل توجه خاله شیرین که کلی دعوام کرد که چرا سرت داد زدم)...

فردای روزگار وقتی بزرگ شدی با دیدن این عکس چه جوابی داری بهم بدی؟...

بگذریم...

این هم عکسی که بعد از اون اتفاق تاریخی (گازگرفتن) ازت انداختم. با قیافه حق به جانب و مثل کسانیکه فاتح یه جنگ بزرگ شدن داری تلویزیون نگاه می کنی...

اون بالشت آبی پشت عکس محل وقوع جرمه...

این عکس رو وقتی ازتون انداختم که پدر و دختر تموم خونه رو روی سرتون گذاشته بودیو و بازی می کردید...

اینم اسباب بازی های جدید دختر گلم (پدر این خرگوش از دست هانیا صلواتی شده)...

دختر عزیزتر از جونم، هرکاری که بکنی، هر اذیتی که داشته باشی، با تمام وجودم پذیرای تمام کارات هستم. دوست دارم همیشه و تحت هر شرایطی برام بخندی و من رو از این نعمت محروم نکنی...

میبوسمت و به خدایی می سپارمت که عشق و محبت مادری رو توی دل کم ظرفیتم قرار داد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله شيرين
10 آذر 92 12:38
فرشته كوچولوي خاله سلام الهي من قربون اون دندوناي خرگوشي و اون خنديدنات بشم. كي مي يايي تا من يك گازي از اون لپلي نازت بگيرم و حسابي كيف كنم. قربون دل نازنازيت برم. مراقب مهربونيات باش منتظرتونم
سارا
13 آذر 92 11:10
چقدر نازه اين دختر خدااااا
خاله هستی
17 آذر 92 10:15
وای چقد خبر بوده این چندوقته و من بی خبر ای وای سلاااااااااااااااام اول بذار بگم دیشب خوابتونو دیدم و خواب دیدم اومدید اینجا ... پس خونه نشین شدی عیب نداره آینده هممون اینجوریه در عوض کلی با دخترت وقت می گذرونیو حال میکنه هانیا ... فدای اون قیافش بشم خیلی خوشحالم که الان و در این لحظه دیدمت ... دیشب تا صبح باهم میخندیدیم مثه اون موقع ها که من کرمانشاه بودم و هانیا هم هنوز با فرشته ها زندگی می کرد...