پایان ده ماهگی هانیا
ستاره قشنگ مادر سلام
مبارک مبارک مبارک
امروز دخترم ده ماهگیشو تموم کرد و وارد یازدهمین ماه از زندگی قشنگش شده. امیدوارم یه روزی برسه تا یازده سالگیتو تبریک بگم یاس خوشبوی من ...
هانیای عزیزم دیگه کم کم هوا داره سرد می شه و چهره شهرمون زمستونی... یه چند روزی هست که فرصت نوشتن نداشتم و عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد. البته واقعیتشو بخوای سوژه ای هم نبود ولی دیشب خدا یه موضوعی رو سوژه قرار داد تا هم حالمون رو بگیره و هم بهم حالی کنه انقدر نگو اتفاقی نیفتاده واسه نوشتن و اون هم چیزی نبود جز زلزله...
بذار اول اینو بگم که دایی فرشید یه دو روزی مهمونمون بود و خیلی زود رفت ولی همین هم غنیمت بود. خوش گذشت و کمی هم روحیه مون عوض شد ولی مثل همیشه که می گن مهموم اومدنش خوبه و رفتنش بد، وقتی رفت کلی ناراحت شدم ولی چاره ای نداریم و مجبوریم این دوری راه رو تحمل کنیم. این از این ولی داشتم ماجرای دیشبو واست تعریف می کردم...
دیروز جمعه بود و مثلاً مونده بودیم خونه استراحت کنیم. از اون صبح پا شدی و شروع کردی به ماما گفتن و پشت سرم راه افتادن تا غروب. اجازه هیچ کاری بهم نمی دادی و همش بغلم بودی. آخه کی می تونه با یه بچه توی بغل غذا درست کنه؟ هر چی می بردمت می ذاشتمت پیش بابا مهدی تا بیام آشپزخونه کارام رو انجام بدم جلوتر از من رسیده بودی اونجا و من هم دلم نمی اومد زیاد ناراحتت کنم ولی دیگه اعصابم ریخت به هم و یه کم عصبانی شدم و سرت یه کوچولو داد زدم ولی طبق معمول پشیمونی سودی نداشت و اومدم و ازت معذرت خواهی کردم و به ... کردن افتادم ...
شام که خوردیم شما رفتی طبقه بالا پیش مادر جون و باباجون تا بتونم کمی از کارای عقب افتاده ام رو انجام بدم. مانتو شلوار اداره ام رو آماده می کردم و کمی خونه رو تمیز کردم و دوش گرفتم و ما هم رفتیم خونه مادرجون اینا... تازه رسیده بودم و روی مبل نشسته بودم و داشتم با مادرجون حرف می زدم و شما هم طبق معمول مشغول آتیش سوزوندن و شیطنت بودی که یه دفعه احساس کردم زیر پاهام داره تکون می خوره... مادر جون هم فکر کرده بود شما روی پاهاش داری بازی می کنی و خلاصه همه به نگاه کردیم یه دفعه داد زدیم زلزله و الفرار.... تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که بغلت کردم و به سرعت نور پله ها رو دویدم پایین... تو این گیر و دار فکر کرده بودی داریم دنبال بازی می کنیم و زده بودی زیر خنده و توی راه پله ها که ما مشغول فرار کردن بودیم داد و هوار راه انداخته بودی و داشتی از خنده ریسه می رفتی... آخ که چه موقعیت بدی بود و داشتم به این فکر می کردم که ما آدما چه جون ترسی هستیما... مادر جون که همیشه از پادرد می نالید پله ها رو دو تا یکی می رفت پایین...
خلاصه هانیای گلم... وقتی اوضاع کمی آرومتر شد و برگشتیم خونه تا صبح بالای سرت نشستم تا خدایی نکرده اتفاقی نیفته و البته به این موضوع هم توجه داشتم که تا خدا نخواد اتفاقی نمی افته ولی بازم دلم طاقت نمی آورد و تا خوابم می برد سریع می پریدم و تا صبح دستت رو توی دستام نگه داشتم و صبح هم که اومدم سر کار و الان هم که مشغول نوشتنم...
کلاً از جمعه ها خوشم نمیاد چون یا اتفاقی نمی افته و آدم حوصلش سر می ره یا اتفاقای بد کرور کرور سر آدم خراب می شه...
امیدوارم دیگه از این اتفاقا نیفته و همیشه برای همه سلامتی باشه... و اما عکسهای این پست...
این عکست رو وقتی انداختم که دایی فرشید اینجا بود و رفته بودیم بیرون یه دوری بزنیم (توی این عکس شبیه بچگی های داییت شدی)...
این هم دو عکس متفاوت از دو نوع مدل خواب هانیای عزیزم...