هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

پایان ده ماهگی هانیا

1392/9/2 8:24
نویسنده : آرزو
199 بازدید
اشتراک گذاری

ستاره قشنگ مادر سلام

مبارک مبارک مبارک

امروز دخترم ده ماهگیشو تموم کرد و وارد یازدهمین ماه از زندگی قشنگش شده. امیدوارم یه روزی برسه تا یازده سالگیتو تبریک بگم یاس خوشبوی من ...

هانیای عزیزم دیگه کم کم هوا داره سرد می شه و چهره شهرمون زمستونی... یه چند روزی هست که فرصت نوشتن نداشتم و عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد. البته واقعیتشو بخوای سوژه ای هم نبود ولی دیشب خدا یه موضوعی رو سوژه قرار داد تا هم حالمون رو بگیره و هم بهم حالی کنه انقدر نگو اتفاقی نیفتاده واسه نوشتن و اون هم چیزی نبود جز زلزله...

بذار اول اینو بگم که دایی فرشید یه دو روزی مهمونمون بود و خیلی زود رفت ولی همین هم غنیمت بود. خوش گذشت و کمی هم روحیه مون عوض شد ولی مثل همیشه که می گن مهموم اومدنش خوبه و رفتنش بد، وقتی رفت کلی ناراحت شدم ولی چاره ای نداریم و مجبوریم این دوری راه رو تحمل کنیم. این از این ولی داشتم ماجرای دیشبو واست تعریف می کردم...

دیروز جمعه بود و مثلاً مونده بودیم خونه استراحت کنیم. از اون صبح پا شدی و شروع کردی به ماما گفتن و پشت سرم راه افتادن تا غروب. اجازه هیچ کاری بهم نمی دادی و همش بغلم بودی. آخه کی می تونه با یه بچه توی بغل غذا درست کنه؟ هر چی می بردمت می ذاشتمت پیش بابا مهدی تا بیام آشپزخونه کارام رو انجام بدم جلوتر از من رسیده بودی اونجا و من هم دلم نمی اومد زیاد ناراحتت کنم ولی دیگه اعصابم ریخت به هم و یه کم عصبانی شدم و سرت یه کوچولو داد زدم ولی طبق معمول پشیمونی سودی نداشت و اومدم و ازت معذرت خواهی کردم و به ... کردن افتادم ...

شام که خوردیم شما رفتی طبقه بالا پیش مادر جون و باباجون تا بتونم کمی از کارای عقب افتاده ام رو انجام بدم. مانتو شلوار اداره ام رو آماده می کردم و کمی خونه رو تمیز کردم و دوش گرفتم و ما هم رفتیم خونه مادرجون اینا... تازه رسیده بودم و روی مبل نشسته بودم و داشتم با مادرجون حرف می زدم و شما هم طبق معمول مشغول آتیش سوزوندن و شیطنت بودی که یه دفعه احساس کردم زیر پاهام داره تکون می خوره... مادر جون هم فکر کرده بود شما روی پاهاش داری بازی می کنی و خلاصه همه به نگاه کردیم یه دفعه داد زدیم زلزله و الفرار.... تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که بغلت کردم و به سرعت نور پله ها رو دویدم پایین... تو این گیر و دار فکر کرده بودی داریم دنبال بازی می کنیم و زده بودی زیر خنده و توی راه پله ها که ما مشغول فرار کردن بودیم داد و هوار راه انداخته بودی و داشتی از خنده ریسه می رفتی... آخ که چه موقعیت بدی بود و داشتم به این فکر می کردم که ما آدما چه جون ترسی هستیما... مادر جون که همیشه از پادرد می نالید پله ها رو دو تا یکی می رفت پایین...

خلاصه هانیای گلم... وقتی اوضاع کمی آرومتر شد و برگشتیم خونه تا صبح بالای سرت نشستم تا خدایی نکرده اتفاقی نیفته و البته به این موضوع هم توجه داشتم که تا خدا نخواد اتفاقی نمی افته ولی بازم دلم طاقت نمی آورد و تا خوابم می برد سریع می پریدم و تا صبح دستت رو توی دستام نگه داشتم و صبح هم که اومدم سر کار و الان هم که مشغول نوشتنم...

کلاً از جمعه ها خوشم نمیاد چون یا اتفاقی نمی افته و آدم حوصلش سر می ره یا اتفاقای بد کرور کرور سر آدم خراب می شه...

امیدوارم دیگه از این اتفاقا نیفته و همیشه برای همه سلامتی باشه... و اما عکسهای این پست...

این عکست رو وقتی انداختم که دایی فرشید اینجا بود و رفته بودیم بیرون یه دوری بزنیم (توی این عکس شبیه بچگی های داییت شدی)...

 این هم دو عکس متفاوت از دو نوع مدل خواب هانیای عزیزم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله شيرين
2 آذر 92 9:02
سلام نفسم الان از مامان آررزو شنيدم كه زلزله اومده ايشالله كه خدا خودش هميشه نگهدارتون باشه و اتفاق بد اصلاً براتون پيش نياد هانيا مواظب مامان و بابا باشيا. بوس بوس
خاله هستی
2 آذر 92 13:35
ای جاااااان فدای خنده هات بشم سلام سلام 100 تا سلام ... خوبی گل گل ناز من؟ هان هان خوشگلم... الهی فدای خنده هات بشم که عین بابا جونت موقع شرایط سخت بیشتر سوژه خنده پیدا میکنی و میخندی ... پس کلی مامانیو دیروز خسته کردی و حالشو گرفتی ... نکن خوب فدات بشم با اون دل مهربونت دعا کن که بتونم بزودی بیام چند روزی دیدنتون ... البته اگه بخوام بیام قبلش باهاتون هماهنگ می کنم ... امیدوارم تا تولدت بتونم بیام ... دوستون دارم
سارا
8 آذر 92 5:01
سلام بر مادر و دختر گل و نازنین ساکن قلبم... راستش من از همون لحظه ای که متوجه زلزله ی قصرشیرین وکرمانشاه شدم برای سلامتی شما نذر کردم و دعا کردم... جای مهمون نازنینتون خالی نباشه... کاشکی همسایتون بودم و یه وقتا هانیا خانوم خوشگلتونو نگه میداشتم تا راحتتر به کارهاتون برسین... التماس دعای فروان جمعه تون آفتابی و دلپذیر روی ماهتونو میبوسم به به خاله سارای مهربون، من و هانیا فکرکردیم فراموشمون کردید که دیگه بهمون سر نمی زنید... کلی دلمون واستون تنگ شده بابا جان ... البته شیرین می گفت درگیر درس خوندن هستید وخودتون روحسابی سرگرم کردید. الهی همیشه موفق و شاد باشید... خاله سارا هانیا بالاخره خونه نشینم کرد و رفتم یه سال مرخصی بدون حقوق گرفتم... امان از دست این تک دختر شیطون
سارا
12 آذر 92 16:15
آره منم اسم خودمو گذاشتم درس خون...چه ميدونم والا نه بابا كم سعائت شدم و احوال پرستون هستم بهترين كار رو شما كرديد منم اگه يه روزي ني ني بيارم تا 2سال كامل پيشش ميمونم... حسابي ببوس ناز دختر دلبرتو