دلبری های هانیا
دلبر ناز مادر سلام
باز هم یه هفته دیگه گذشت و بالاخره یه فرصتی دست داد تا بتونم وبلاگ هانیای شیرین تر از جونم رو کامل کنم. راستش از بس توی اداره سرم شلوغ شده بعضی وقتا نمی دونم چطوری برای کارام برنامه ریزی کنم ولی وقتی بی هوا مرغ خیالم می زنه سرش و پرواز می کنه و میاد خونه پیش دختر عزیزم تموم خستگیام از تن خسته ام فرار می کنه و من می مونم و یه رویای شیرین و یه حس که لذت بخش تر از اون رو تا حالا تجربه نکردم. یهو سرم رو بلند می کنم و می بینم نیم ساعت گذشته و ای دل غافل دوباره از کارام عقب موندم. می بینی حتی فکر کردن به شیرین کاریات، نق زدنات، خنده های قشنگت، گریه هات اونم از اون نوعی که دهنت رو باز نمی کنی و فقط ادای گریه درمیاری همه و همه باعث می شه دلم برای لمس کردنت ضعف بزنه ولی چه کنم که اون لحظه پیشم نیستی. خوش به حال اون مادرایی که شاغل نیستن و هر وقت اراده کنن بچه شون رو توی بغل می گیرن و باهاش عشقبازی می کنن. داشتم به این موضوع فکر می کردم که ده ماه از به دنیا اومدنت گذشه و من هنوز درست و حسابی از بودنت لذت نبردم. همش نگران اینم نکنه گرسنه ات باشه، نکنه تشنه باشی، نکنه جات خرابه، نکنه سرما بخوری، نکنه گرمت باشه، نکنه بخوری زمین، نکنه...، نکنه ... و باز هم نکنه... تا قبل از این وقتی یه مادر رو می دیدم که همش نگران اوضاع بچه اشه توی دلم می گفتم طرف شورش رو درآورده ولی الان همین جا از همشون حلالیت می خوام چون خودم دیگه از اون ور بوم افتادم و حسابی به طرز افراط آمیزی شورش رو درآوردم. خیلی دارم اذیت می شم ولی چه کنم من یه مادرم...
هانیای عزیزم... بالاخره ماه محرم رسید و هیئت های عزاداری کارشون رو شروع کردن. هنوز قسمت نشده ببرمت بیرون تا ببینی مردم برای امام حسین چه کارایی انجام می دن ولی اگه بشه قراره امشب بابا مهدی که از سالن فوتبال برگشت بریم یه دوری بزنیم تا تو هم با این حال و هوای شبهای محرم آشنا بشی. فردا هم قراره بریم برات لباس محرم بخرم تا روز همایش شیرخوارگان علی اصغر (ع) ببرمت مصلی... سال پیش که هنوز به دنیا نیومده بودی این نذر رو توی دلم کردم که اولین محرم عمرت توی این جمع باشی...
الان که دارم برات می نویسم ساعت ده دقیقه به هشت و تازه از خرید برگشتیم. تا رسیدیم خونه یه دل سیر شیر خوردی و چشمات خمار شد و دیگه نتونستی مقاومت کنی و خوابت برد. الهی مادر فدای اون چشمای قشنگت بشه که موقع خواب چشم از چشمام برنمی داری. هانیای قشنگم، نازنین بانوی مادر، معصومیت و قشنگی و مظلومیت چشمات رو با هیچی عوض نمی کنم. نرمی و لطافت دستای توپولی نازت رو به هیچ کس نمی دم و توی گنجینه دستام حفظشون می کنم. خدای مهربون من حافظ بی چون و چرای وجود نازنینته و هر روز که می گذره بیشتر از همیشه به این نتیجه می رسم که این فرشته ها هستن که دوستاشون رو تنها نمی ذارن. خوش به حال تو و همه بچه های دنیا که خیلی معصومید. خیلی کم توقعید و خیلی مهربونید. با یه اسباب بازی ساده ساعت ها مشغول می شید و مثل ما آدم بزرگا هنوز خودتون رو قاطی زرق و برق روزگار و دنیا نکردید.
عروسکم، می خوام یه چند تا عکس از اون قیافه قشنگت بذارم تا همه اونایی که دوستت دارن ببینن و مثل من لذت ببرن. بعد از اینکه کارم تموم شد باید برم شامت رو آماده کنم تا وقتی بیدار می شی با همدیگه شام بخوریم. پس فعلاً تا بیدار نشدی برم به کارام برسم...
این عکس رو از این زایه انداختم تا بلندی موهات معلوم باشه. فدای موهای خوشرنگ بشم من...
این عکست رو هم امروز بعدازظهر ازت انداختم تا قد و بالای قشنگت معلوم باشه و اینکه کم کم داری یاد می گیری بدون کمک بلند شی و چند ثانیه خودت رو نگه داری...
این دو تا عکست هم بدون شرحه. چون این عکسارو رو خودم خیلی دوست دارم گذاشتم تا بقیه هم ببینن و لذت ببرن...
راستی یه چیزی یادم رفت برات بنویسم. یلدت باشه به قول خاله شیرین به اندازه تموم قشنگیا و مهربونیای دنیا دوستت دارم.