هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

پایان 9 ماهگی دختر قشنگم

1392/8/2 8:33
نویسنده : آرزو
523 بازدید
اشتراک گذاری

امید مادر سلام

می بینم که 9 ماهگی دختر عزیزم دیشب تموم شد و از امروز هانیای من جزء نی نی های 10 ماهه حساب می شه... دیگه وقتی بهت می گم نی نی یه جوری می شم آخه هزار ماشاء الله دیگه بزرگ شدی و آدم روش نمی شه بهت بگه نی نی... دخترم خانم شده و دیگه کم کم باید خودمون رو آماده مراحل پیشرفته تر بچه داری کنیم...

 امروز پنج شنبه عید غدیر خم و روز جشنه. الان که دارم می نویسم ساعت نزدیکای 8 صبحه و بی خوابی حسابی کلافه ام کرده. شما و بابا مهدی هم مثل پت و مت که هیچ وقت از هم جدا نمی شن و همیشه فکر خرابکارین توی هم گره خوردید و خوابیدید. پای تو توی چشم بابایی و دستای بابایی زیر سر شماست. دو شبه که خوب می خوابی و دیگه بینیت به لطف پوار زدنای شبونه بابایی نمی گیره و راه نفست بازه بازه. خدا رو شکر سرما خوردگیت تا حد زیادی خوب شده و تب دندونات هم خوابیده. الان شدی هانیای 6 دندونه... درسته هر مادری از دندون درآوردن بچه اش خیلی خوشحال می شه ولی این بچه های این دوره زمونه خیلی خیلی بی معرفت و سنگدل شدن... می دونی چرا؟ خدمت گلت عرض می کنم... من به این نتیجه رسیدم که شما از اون نی نی هایی هستی که منتظر یه فرصتی تا از مسائل مختلف سوء استفاده کنی... می دونی من از گاز گرفتن بدم میاد؟ می دونم که می دونی ولی با این حال گفتم این چند روزه که لثه هات اذیت می شه انگشت من رو گاز بگیری تا مرواریدای کوچولوت بزنه بیرون... آخه دختر گلم الان که از من بیشتر دندون داری باید گاز گرفتن رو ترک کنی ولی فکر کنم حالا حالاها قصد نداری به این مسئله حتی فکر کنی... وقتی این گوشت بازوم رو بین لثه های می گیری و با دندونات فشار میاری و نفسم رو تا سرحد بریدن می بری و بعد از اون می خندی من چه عکس العملی باید نشون بدم؟ اُه اُه اُه... حتی فکر کردن بهش باعث لرز بدنم و احساس درد می شه. خدایی آرواره های بچه ها از آرواره کوثه هم قویتره...

خلاصه هانیای گلم... از کجا واست بگم که خوشت بیاد. از روزی که مهمون خونمون شدی 9 ماه گذشت و به ماه دهم رسیدیم. الان که فکرش رو می کنم می بینم خدایا چقدر خوبی که به بنده هات بچه می دی. می دونی چرا؟ چون هم رحمته و هم نعمت. امیدوارم هر کسی آرزوی داشتنش رو داره توی این روز عزیز و مبارک جواب بگیره و چراغ دلش با اومدن یه نی نی سالم و صالح روشن بشه.

راستی دیشب داشتی تلویزیون نگاه می کردی که یه دفعه برگشتی سمت بابا مهدی و خیلی واضح گفتی مِه... نتونستی کلمه مهدی رو به صورت کامل بگی ولی اگه بدونی بابایی چه ذوقی واست کرد... کی می شه اسم منم کامل بگی تا خودم رو فدای قشنگی چشمات کنم. دیروز یه نیم ساعتی بردمت اداره تا بابا به کاراش برسه. آخه چون فعلاً بابا مهدی صبح ها وقت آزاد داره و بعدازظهرها کارای ساختمونش رو انجام می ده مسئولیت شما با ایشونه. خلاصه وقتی اومدن بهت شیر بدم حاضرت کردم و با خودم بردمت. اگه بدونی همکارام واست چی کار کردن... آقای امیری، آقای رضایی، آقای مقصودی، آقای منصوری، مریم جون، سحر جون، خانم بهرامی، خانم حسینی، خانم اسکندری و بقیه کارشون رو تعطیل کرده بودن و اومده بودن دور و برت ولی می گم بعضی وقتا اگه یه لبخند کوچولو بزنی بد نیستا... بنده خداها هر کاری کردن تا بتونن بخندوننت ولی حیف فایده نداشت که نداشت... زل زده بودی بهشون و دستات رو محکم حلقه کرده بودی دور گردن من... اشکال نداره ما هنوز منتظریم تا این یکه شناسیت تموم شده یا لااقل بهتر شه... هفته ای که گذشت کلاً هفته بی حادثه ای بود. دو سه رو پیش مادر جون و پدرجون از مسافرت برگشتن و ما همچنان منتظریم تا یه فرصتی برای مسافرت گیر بیاریم. خاله شیرین و عمو محمد هم دارن زندگیشونو می کنن و هر روز با هم چندین بار در تماسیم... دایی فرشید هم که خبری ازش نیست و حسابی مشغوله... عمو فرهاد و زهرا جون و گلسا جون هم که در تردد بین تهران و کرمانشاه هستن... راستی خاله آناهیتا هم نینی شو به دنیا آورد و یه دختر ناز به اسم آروشا به جمع دوستات اضافه شد. یه چند روز دیگه می ریم دیدن این دختر خوشگل کوچولو...

دلدار مادر، از اداره کار آوردم خونه تا تمومش کنم. کم کم باید برم تا کارم رو شروع کنم. ای کاش بدونی خیلی خیلی دوستت داریم و شما باید به خاطر دل ما هم که شده مراقب سلامتی اون بدن کوچولوت باشی تا دیگه سرما نخوری... می بوسمت و عطر تنت رو حتی وقتی بوی انواع و اقسام قطره های مولتی ویتامین و آهن و سرماخوردگی و چرک و حلیم و آبگوشت و ... می ده با هیچ چیز توی دنیا عوض نمی کنم...

این هم عکسای آخر 9 ماهگی هانیای بهتر از جونم...

این عکس رو توی عروسی خاله سارا (همکار مامان) ازت انداختم...

 این عکس هم وقتی ازت انداختم که بعد از یه دعوای حسابی که با هم کرده بودیم با کمال روداری و مظلومیت مصنوعی داشتی بِرُ بِر نگام می کردی و اون گاو بنده خدا رو با اون دندونات بیچاره اش می کردی...

 توی این عکس کاملاً معلومه که مریضی و سرماخوردگیت لاغر و ضعیفت کرده...

این هم یه عکس که اوج لذت بردنت از خواب رو نشون می ده...

این هم عکسیه که آخر شب نزدیک وقت خوابیدنت ازت انداختم و به نظرم داری فکر می کنی که دیگه چه کاری مونده که نکرده باشی و یه دفعه یادت اومد که ای بابا من که هنوز پتوم رو نخوردم و یه دفعه کردی تو حلقت...

این هم آخرین عکس 9 ماهگیت که دیشب ساعت 10:30 وقتی داشتیم می رفتیم بیرون دور بزنیم ازت انداختم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله هستی
2 آبان 92 9:27
سلام گل گلان من... خوبید ... صبحتون بخیر و عیدتون مبارک انشاا زیر سایه مرتضی علی همیشه شاد و سلامت در کنار هم باشید .... هان هان خودم قربونت بشم من که خیلی ناز نازی هستی
خاله شيرين
4 آبان 92 9:15
سلام عشق من . الهي من قبونت برم ايشالله كه هيچ وقت سرما نخوري هزار قل هو الله به تو كه روز به روز قشنگتر مي شي.
سارا
5 آبان 92 9:07
سلام سلام ستاره
همچين دختري كي داره؟؟؟؟
آخه چرا شما انقدر نازي هانيا خانم؟؟؟
ورود هانيا خانم به ماه دهم زندگي شيرين و پر از مهربونيش رو تبريك عرض ميكنم و از همين جا روي ماهشو ميبوسم...
من تعهد ميدم اگه ايشون به من رخ بنمايند و اجازه بدن بنده روي ماهشونو ببوسم،خودم اجازه بدم 1000 تا گاز گنده ازم بگيرن تا حسابي دل لثه هاي كوچولوشون خنك شه

سلام سلام ستاره، همچین دختری کی داره؟ والله هیچ کسی نداره، فقط و فقط من دارم...
سلام خاله سارای مهربون، خوبید؟ سلامتید؟ حالا بذار یه صحبتی با هانیا خانم کنیم ببینیم اجازه صادر می کنن یا نه؟ خیلی زرنگه، تا می فهمه می خوام بوسش کنم فرار می کنه مگر اینکه کارش پیشم گیر باشه، اونوقت خودش میاد و از سر و کولم می ره بالا و صورتش رو میاره که بوسش کنم....
سارا
5 آبان 92 13:21
الهي قربونش برم...