هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

گذشت سریع روزها

1392/2/20 15:55
نویسنده : آرزو
323 بازدید
اشتراک گذاری

دوست مهربون مامان سلام

الان که دارم می نویسم ساعت 2:15 روز جمعه است و تو و بابا مهدی خوابیدید. هر چی سعی کردم بخوابم نشد و تصمیم گرفتم بیام وبلاگتو کامل کنم. دیروز که پنج شنبه بود یه رکورد زدی. بعدازظهر رفتیم کمی واسه خونه خرید کردیم. موقع برگشتن به سمت خونه یه تصادف خیلی بد دیدیم. بابایی ماشین رو نگه داشت و رفت کمک اونی که تصادف کرده بود. بنده خدا یه خانم با یه ماشین تصادف کرده بود و داشت وسط خیابون جون می داد و مردم باغیرت! ما داشتن همین جوری نگاه می کردن و با موبایلاشون فیلم می گرفتن. خلاصه بابا مهدی و یه نفر دیگه رفتن به دادش رسیدن و فکش رو که قفل کرده بود و داشت می لرزید با زحمت باز کردن و زنگ زدن اورژانس اومد. نمی دونم مردم چرا اینقدر ترسو شدن که جرأت نمی کنن به یکی که داره جلوی چشماشون جون می ده کمک کنن. اگه اون خانم اتفاقی واسش می افتاد جواب وجدان خودشون رو چه جوری می دادن؟ خوشحالم که جنس پدر تو با همه اونا فرق می کنه. من به داشتن پدرت افتخار می کنم و از همین جا می گم مهدی عزیزتر از جونم من با وجود تو همه دنیا رو به رنگ آبی می بینم. خلاصه رسیدیم خونه و جات رو عوض کردم و ساعت 8 عصر گرفتی خوابیدی و تا صبح روز بعدش ساعت 7 بیدار نشدی. حتی واسه شیر که اگه یه دقیقه عقب بیفته دنیارو می ریزی به هم بیدار نشدی. وقتی بابا مهدی از باشگاه اومد خیلی تلاش کرد بیدارت کنه ولی انگار نه انگار، خیال بیدار شدن نداشتی. فکر کنم تأثیر هوای بهار بود. بعدازظهر رفتیم پیاده روی و هوا فوق العاده خوب بود. رسیدیم خونه شیر خوردی و مست شدی و پدر خوابو درآوردی. نصف شب همش بیدار می شدم و نگران بودم نکنه گرسنه ات بشه ولی از بس بی هوش بودی هر چی باهات بازی کردم آخ نگفتی. ساعت نزدیکای هفت بود که با صدای نق زدنت بیدار شدم و دیدم داری دست و پا می زنی. تا دیدی بیدار شدم و دارم نگاهت می کنم شروع کردی به خندیدن و جیغ زدن که با این صداهات بابایی هم بیدار شد. خلاصه خوب که سیر شدی دوباره مثل خرس خوابالو خوابیدی تا ساعت 10:30. تجربه جالبی بود...

خورشید داغ و قشنگ روزهای زندگیم، هانیای گلم داشتم فکر می کردم از وقتی به دنیا اومدی روزها چه سریع تبدیل به شب می شه و یکی بعد از دیگری می گذره. حساب روزا و ماهها از دستم در رفته و نمی دونم کجای تاریخم. از وقتی به دنیا اومدی هم اوقات خوش داشتم و هم روزای تلخ. هم غم بوده و هم شادی ولی این رو بدون شما فرشته زیبا تبدیل شدی به هدف زندگی من و بابایی. به خاطر همین غمارو می سپریم دست باد بهاری و شادی ها رو توی ذهنمون و دفتر خاطراتت حک می کنیم.هر دومون داریم تلاش می کنیم تا بتونیم یه آینده خوب و پر از خوشبختی واست بسازیم. تو این وسط همه به ما به هر طریقی که می تونن دارن کمک می کنن. از خاله شیرین و دایی فرشید گرفته تا مامان جون و بابا جون. کار خیلی سختی در پیش داری گل ناز مادر. برای همه اونایی که دارن واست تلاش می کنن و دوست دارن باید جبران کنی. سعی کن همه رو دوست داشته باشی و لبخند قشنگت رو به همه هدیه بدی تا اونا هم مثل من  لذت ببرن.

امروز به آقا امام زمان (عج) تعلق داره. می خوام امروز خدا رو به ایشون قسم بدم که همه بچه ها رو در پناه خودش حفظ کنه هانیای عزیز من هم بین اونا.

ای مترسک بیهوده دل به این مزرعه مبند... کلاغی که دیروز آرزوی دیدنش را داشتی، امروز بر شانه های مترسکی دیگر آشیانه کرده است...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

nira
20 اردیبهشت 92 18:12
چه نانازه خدا حفظش کنه همسن پسر منه

سلام خاله، ممنون از لطفت. خدا پسر گلت رو در پناه خودش حفظ کنه

سارا
21 اردیبهشت 92 9:32
سلام برمامان آرزوي خوشگل و هانياي نازنينم

چقدر پيش زمينه وبلاگت خوشگل و شاد شده هانيا جونم

انشالله كه خدا خودش مردم ما رو از خواب غفلت و هراس هاي بيهوده اي كه حتي از كمك به همنوعشون پيدا كردند،نجات بده

انشالله كه هميشه روزاي خوشتون پربركت و تداوم باشه و روز بد هم اصلا براتون وجود نداشته باشه

روي ماهتونو ميبوسم


سلام سارا جون، خوبید؟ می بینی این وروجک چه خوشخواب شده؟ تا الان گرفته خوابیده نمی گه هزار تا کار داریم...

از اون روز که تصادف رو دیدیم هم من و هم همسرم حالمون گرفته. پیش خودم می گم اگه یه زمانی این اتفاق واسه خودم می افتاد کی به دادم می رسید؟ شاید آدمایی مثل مهدی کم باشن ولی بقیه چرا نه؟ از چی می ترسن؟ اگه از قانون و بنده خدا می ترسن پس خدا چی می شه؟ یعنی واقعاً خدا انقدر مهربونه که کاری به کارشون نداره؟یعنی از خدا با این همه عظمتش نمی ترسن؟

به هر حال امیدوارم همیشه سلامتی واسه همه باشه و کارمون به کسی نیفته.






سارا
21 اردیبهشت 92 12:32
واقعا عزيزم....،انشالله هميشه اين بلاها از شما و خانواده محترمتون دور باشه و خدا خودش اجر اينهمه محبت و نوع دوستي شما رو با نعمات افزونش و دوري همه بلاها از زندگي و سلامتي شما بده... از قوانين سختگيرانه بيمارستانها و نيروهاي انتظامي و ثابت كردن اينكه عامل ايجاد تصادف نبودند ميترسند..چون خود منم اگه باشم سردوراهي نفسم قرار ميگيرم... يه خورده آب طلا بخوريد(پير زني ام واسه خودما) و ريلكس كنيد و ديگه فكرشو نكنيد،شما وظيفه انسانيتونو به بهترين نحو انجام داديد و بايد خيلي خوشحال باشيد اين همه فكراي خوب خوب تو دنيا داريد يكيش دلايل خوش خوابي اين ناز دختر بي بديلت...واقعا ماهه چند تا وبلاگ معرفيش كردم پيوندش كنن هم نثرتون و هم تصاوير عالين(ميشه لينك وبلاگتونو رو سايت فدراسيون فوتبالم بذاريد) روي ماهتونو ميبوسم