هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

یه قدم بلند برای استقلال هانیا

1394/1/25 16:39
نویسنده : آرزو
848 بازدید
اشتراک گذاری

هانیای مهربونم سلام

بعد از حدود دو ماه دوباره فرصتی بهم دست داد تا بیام و سری به دلنوشته هام بزنم... نوشته هایی که با کلمه به کلمه اونها خاطره دارم... توی این دو ماه اتفاقای زیادی افتاده ولی امان از سر شلوغ آدمها که فرصت لذت بردن اتز خیلی چزها رو از آدم می گیره... همیشه دوست داشتم نیمه های شب و توی سکوت و تنهایی برات بنویسم ولی چه کنم که خستگی روزانه این مهم رو ازم گرفته و الان که ساعت 4 بعداز ظهر روز  سه شنبه 25 فروردین برات دردل می کنم...

ماه اسفند که گذشت ماه بسیار پراسترسی بود. از یه طرف حجم کارهامون زیاد بود... از یه طرف خونه تکونیمون مونده بود. از یه طرف مامان عزیز حالش خوب نبود. از یه طرف فشار مالی رومون بود و خلاصه هر طرفی رو نگاه می کردیم یه موضوعی برای غصه خوردن و فکر کردن و حرص خوردن داشتیم ولی خدا رو شکر مثل همیشه امداد خدای مهربون کمک حالمون شد و با خیر و خوشی این بحران سپری شد... چهارشنبه سوری رفتیم باغ عمو حمید و کلی ترقه بازی کردیم و جالب اینکه فکر می کردم از صدای ترقه می ترسی ولی کور خونده بودم، جرا که دختر نازنینم کلی کیف کرد... اینم عکس اون شب به یاد موندنی...

این شیرینی ها رو هم خودم درست کردم و بردیم باغ واسه چهرشنبه سوری...

روز بیست و هشتم هم که تولد بابا مهدی بود و یه کیک کوچولو براش آماده کردم و عمو فرهاداینا و مامان جون و بابا جون زحمت کشیدند و مهمون خونه سبزمون شدند و واسه بابایی جشن گرفتیم... همسر نازنینم امیدوارم همیشه سایه مهربونیات بالای سر من و هانیا باقی بمونه... مهدی فداکارم عاشقانه دوستت دارم...

امسال لحظه تحویل سال ساعت 2 نصفه شب بود و خداییش اصلا نتونستیم بیدار بمونیم. روز عید اول صبح رفتیم سر خاک بابا عزیز و سال نو رو بهش تبریک گفتیم... طبق معمول خاله نسرین و مادرجون بی تابی زیادی کردن و کلی برای پدرشون گریه کردن... واقعا خدا بهشون صبر بده... بابا عزیز جات همیشه سبزه...

این هم سفره هفت سین ما....

این هم سفره هفت سین بابا مصطفی...

هستی جون و آقا امیر هم اومده بودند کرمانشاه پس من و بابایی تصمیم گرفتیم یه مهمونی ترتیب بدیم و همه رو دورهم جمع کنیم... دست به کار شدیم و خلاصه کلی تدارک دیدیم... خدا رو صد هزار مرتبه شکر همه چی به خوبی و خوشی آماده شد و همه چی در حد عالی برگزار شد...

این هم عکسای اون شب تاریخی... خداییش خیلی زحمت کشیدم ولی می ارزید... راستی همه شیرینی ها رو هم خودم درست کردم...

این عکس ها رو ببینید و لذت ببرید... هانیا جونم دوست دارم تو هم از این در جمع بودن ها نهایت لذت رو ببری.. هر چند اون شب انقدر بهت خوش گذشت که اصلا فراموش کرده بودی مامانی هم داری... ای بی معرفت...

عمو فرهاد و خاله نسرین...

عمو محمد و خاله نسیم و امیرحسین مهربون...

خاله هستی و عمو امیر و نی نی شون که 3 ماه دیگه به دنیا میاد و اسمش نفس...

مادرجون که مثل همیشه خوش تیپ و باکلاسه...

این هم عکس دسته جمعی که خاله مژگان اینا و بقیه مهمونامون هم هستند...

دو روز بعد از مهمونی رفتیم تهران پیش خاله شیرین اینا... چشمت روز بد نبینه رفتنمون همانا و مریض شدن تو و من همان... پنج شش روزی که اونجا بودیم انقدر سخت گذشت و انقدر اعصابم ریخت به هم که بنده خدا خاله شیرین و عمو محمد غصه ما رو می خوردن... آخر سر هم مسافرتمون رو نیمه تموم گذاشتیم و برگشتیم خونه تا مریضی هامون رو درمون کنیم... خدا رو شکر دو سه روز بعد حالت کاملا خوب شد و خیال ما راحت... فقط می خواستیم خاله اینا رو نگران کنیم...

عکس سلفی ما توی هواپیما... دخترم بزرگ شده و روی صندلی جداگانه می شینه...

من و خاله شیرین و هانیا...

تولد عرشیا...

خلاصه هانیا جان، دختر نازنینم... همه این ها رو نوشتم تا به اینجا برسم که...

امروز دقیقا یک هفته است که دیگه بهت شیر نمی دم. الان که دارم برات می نویسم دلم حسابی گرفته و آماده باریدن... می خوام خودم رو کنترل کنم ولی دلیلی نمی بینم... دلم آرامش می خواد... دلم پناه می خواد و دلم مادر می خواد برای این لحظه های دلتنگی... دو سه روز پیش روز مادر بود و امسال هم مثل ده سال گذشته بی مادری داغم کرد... توی این شرایط روحی شیر رو ازت گرفتم. دو سه روز اول بی تابی کردی ولی بعد از اون برات عادی شد ولی من موندم و یه حس خاص که میل دارم دوباره تجربه اش کنم ولی دارم با خودم کلنجار می رم... دوست دارم دوباره توی بغلم بهت شیر بدم ولی می دونم دیگه امکانش نیست... گرمای دستای کوچیکت رو روی سینه ام می خوام وقتی مست و ملنگ داشتی چشمای نازنینت رو می بستی و به خواب می رفتی و من هم در اوج لذت مادرانه بودم ولی نامهربون یک هفته شد که دیگه این حس رو تجربه نکردم... دارم کم کم فراموشش می کنم ولی با خودم می گم این مرحله هم می گذره... یه قدم خیلی بزرگ برای استقلال دخترم...

هانیای نازنینم، شیره جونم رو دو سال و دو ماه تقدیمت کردم... گوارای وجودت باشه... نوش جونت باشه... برای خندیدن و شاد بودنت زندگیم رو پیشکش چشمات و لبهای زیبات می کنم... این رو برای همیشه یادت باشه مادری داری که عاشق بند بند وجودته... برات می میره و همیشه مراقب زندگیته...

این هم چند تا عکس که عاشقشونم...

هانیا بعد از یه توپ بازی اساسی در حالیکه خسته شده...

قربون این طرز نشستنت بشم من...

این هم لباسای عید هانیا...

پسندها (2)

نظرات (4)

کوثر
25 فروردین 94 17:44
I'm grateful for each visit. thanks alot
خاله هستی
8 اردیبهشت 94 12:04
سلام قشنگ خاله امروز یادم افتاد که بیام اینجا. دلم براتون تنگ ششده. بزودی میام دیدنتون. امیدوارم وقتی میام همه لباشون خندون باشه و دلشون شاد. اصلا آمادگی غم جدیدو ندارم. هانیا قشنگم دعا کن خاله جون. الهی من قربون تو که انقد خوشگلی بشم.
سارا
19 اردیبهشت 94 13:54
الهي قربون اين مادر و دختر بريم ما....
Amu karim
20 تیر 94 3:22
توی این قسمت هم یه توصیه اکید واسه هانیا دارم! هانیاااااا قدر مامان خوبتو بدون! مامانا فرشته ان عموووووو.... میبوسمت :-):-)