تب و تاب خونه تکونی
به نام خدایی که همه ما رو خیلی دوست داره...
زیبای مادر سلام
تمام بدنم درد می کنه. کمی تب دارم... گلوم به شدت می سوزه و می خاره و این یعنی ای داد بیداد سرماخوردگی داره شروع می شه... اینم بدشانسی من نزدیک عید و خونه تکونی و یه خروار کار که ریخته رو سرم... حالا اینا هیچی، یکی به من بگه با این وروجکی که ما داریم و هر روز هم ادا و اطوارش بیشتر می شه چی کار کنیم... آخ که چقدر رو داره... یه وقت فکر نکنی منظورم شمایی هانیا خانم، اصلا با تو نیستم... ما یه موجودی داریم که خیلی فیلمش زیاده و از قضا اسمش هم هانیاست ... ای درد هانیا و ادا و اطوارش بخوره به چشم و قلب من... عاشقتم قشنگمممممممم...
یه چند روزی هست که از تولدت می گذره و دو سالگیت رو پشت سر گذاشتی... امسال هر چی منتظر شدیم برف بیاد تا با هم برف بازی کنیم هیچ فایده ای نداشت... خدا باهامون قهر کرده و این نمت قشنگش رو ازمون دریغ کرده... امسال زمستون انگار جاش با بهار عوض شده... البته یه اصطلاحی هست می گه واسه آدم کور شب و روز یکیه و این دقیقا در مورد من صدق میکنه... بعضی از روزا انقدر هوا ملایم و خوبه که آدم باورش نمی شه چله زمستونه... به هر حال اصلا زمستون خوبی نداشتیم...
روز 22 بهمن تولد مادرجون بود و ایشون وارد 62 سالگی شدن... فکرشو بکن 62 سال زمان کمی نیست... نمی دونم منم تا اون سن هستم یا نه ولی اگه بودم احتمالا یه چند تا نوه خوشگل و ناز مثل خودت دارم... یعنی می شه هانیا؟ آخ که چقدر دوست دارم زودتر بزرگ بشی و مونس و همدمم باشی... درسته الان هم همینطوره ولی دوست دارم چشمامو ببندم و باز کنم ببینم داری باهام حرف می زنی... دستام رو توی دستات می گیری... یه دفعه بی هوا میای بغلم و نوازشم می کنی... دوست دارم درد دلهاتو بشنوم... دوست دارم از کارام ایراد بگیری... دوست دارم روز مادر برام کادو بگیری... دوست دارم ... دوست دارم ... دوست دارم...
بگذریم از دوست دارم هایی که دوست ندارم در حد یه آرزو باقی بمونه...
خدایا امروز پنجشنبه است و من دوباره کلی درگیر احساسات و عواطف شدم... دوباره یاد مامانم داره دلم رو به درد میاره و دوباره دارم هوایی می شم... خدایا ازت خواهش می کنم تمام رفتگان و درگذشتگانمون رو ببخش و بیامرز... خدایا دلی بهمون بده به بزرگی و وسعت یه دریا که بتونیم داغ عزیزانمون رو تحمل کنیم... داغی که هیچ وقت سرد نمی شه و جای مُهرش برای تمام عمرمون توی وجودمون محکم و پر رنگ تر می شه... به یاد تمام مسافرای پر کشیدمون اگه دوست داشتید فاتحه بفرستید...
بسم الله الرحمن الرحیم...
الحمد ...
این عکس شب تولد مادرجون توی خونه مامان عزیز ( مادربزرگ بابا مهدی)... شب خیلی خوبی بود و بابا مهدی کلی برامون ارگ زد... از راست به چپ (زهرا جون (زن عموی هانیا)، من، مادرجون، خاله اورانوس (خاله بابا مهدی) مامان عزیز، خاله مریم (خاله بابا مهدی) عمو فرهاد و گلسا)
هانیا خانم در حال نوازندگی... فقط کافیه یه صدای آهنگ یا بشکن بیاد... قر دادن ها و رقصیدن های هانیا شروع می شه...
هانیا خانم در حال خوردن باقالی پلو... آش رو با جاش می خوره... فدای اون پاهات بشم که مثل آدم بزرگا انداختی روی هم...
توی این عکس می واستم ببرمت حموم و شما طبق معمول بازی کردنت گرفته بود و فرار می کردی و نمی ذاشتی لباسات رو دربیارم...
ولی طبق معمول من برنده شدم و این هم سند برنده شدنم...
این هم سرگرمی بچه های امروزی... ما توی این سن و سال خاک بازی و گل بازی می کردیم...
قربون موهای قشنگت بشم که دو گوش بستمش... میمون پشت شلوارشو ببین...
عاشق این عکس دونفره ام... فدای هر دوتون بشم من که تمام زندگی من توی وجود شما خلاصه می شه...