هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

تولد یه فرشته زیبا

1393/11/2 7:27
نویسنده : آرزو
600 بازدید
اشتراک گذاری

زیبای مادر سلام

دقیقاً دو سال پیش یه همچین روز و یا دقیق تر بگم همین ساعت و دقیقه بود که چشماموباز کردم و داد زدم آخ جون بالاخره تموم شد... می دونی منظورم از این جمله چی بود؟ بله عزیزم همین امروز بود که فرشته کوچولوی من می خواست به دنیا بیاد و من دیگه طاقت نداشتم نبینمش... روزها و ماهها صبر کرده بودم و دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود... شب قبلش ساک و لباساتو جمع و جور کرده بودیم و عمو فرهاد و زهراجون هم خونه مادرجون و پدرجون رو تزئین کرده بودند و همه منتظر بودیم تا قدمت رو بذاری روی چشم های من... هانیای نازنینم ... اسمت هم که از چند ماه قبل انتخاب شده بود و کار دیگه ای نداشتیم انجام بدیم... انتظار چیز بدیه و وقتی بدتر می شه که حالت خوب نباشه. زمین و زمان رو به هم می دوزی بلکه ثانیه ها زودتر از زمان موعد خودشون حرکت کنند ولی زهی خیال باطل...

خلاصه صبحونه سبکی خوردیم و با خاله شیرین و دایی فرشید و مژگان جون و عمه مهین و باباجون و مامان جون و عمو فرهاد و زهرا جون راهی بیمارستان شدیم (هیئت بلندپایه)... از حال و هوای بیمارستان و استرسی که داشتم و عکس های قبل از اتاق عمل و ... که بگذریم ساعت یازده و نیم بالاخره توی اتاق عمل دیدمت... وای خدای من این کوچولو که داره گریه می کنه و با چشمهای نازش که بازه و این ور و اون طرف رو نگاه می کنه مال منه؟ این همون موجودیه یا بهتر بگم فرشته آسمونیه که زندگی من و بابا مهدی رو پیوند زده... آخ که چقدر سرخوشم... آخ که چقدر دلخوشم... وای که چقدر دوستش دارم... وای که چقدر دلم داره برای بغل کردنش ضعف می زنه... بالاخره سبک شدم... بالاخره آروم شدم و بالاخره مادر شدم... مادر... مادر... چه اسم سنگینیه، چه اسم با ابهتیه... چرا شونه هام داره خم می شه مطمئنم به خاطر مسئولیت مادر بودنه... بگذریم هانیای من...

اومدیم خونه و عمه فریده و زن عمو صدیقه زحمت کشیدند و اومدن پیشمون... هنوز هم نتونستم جبران زحماتشون رو بکنم و هنوز هم شرمنده روی قشنگشونم...

وقتی همه رفتن سر خونه و زندگیشون من و بابا مهدی تازه فهمیدیم که بچه داری یعنی چی؟ چه شبهایی که تا صبح دو نفری تر و خشکت کردیم... چه شب ها و روزهایی که توی اینترنت دنبال نکات بچه داری گشتیم و چه کارهایی که نکردیم تا به امروز برسیم... گذشت و گذشت و گذشت و خدایا صد هزار بار سجده شکر می ذارم که به خوشی گذشت... خدا رو شکر الان همه چی خوبه و قد کشیدی و داری روز به روز خانم تر می شی...

دوست داشتم امسال یه تولد خیلی خوب واست بگیرم ولی متأسفانه به خاطر مادرجون (فوت بابا عزیز) و به خاطر اینکه هیچ کس اینجا نیست (خاله و دایی و عمو) تصمیم گرفتیم بمونه وقتی که همه دور هم جمع شدیم...

بذار یه چیزی بگم و این پست رو تموم کنم... هانیا دوست دارم الان که دارم واست می نویسم و نمی دونم کی قراره این مطالب رو بخونی و متوجه منظورم بشی، بدونی و مطمئن باشی که من و بابا مهدی تمام سعی و تلاشمون رو می کنیم که به بهترین ها برسی... همون چیزای خوبی که خدای مهربونمون توی پیشونی بزرگت نوشه... خدایا از تو مدد می خوام کمکمون کن تا رسم مادر و پدری رو به درستی به جای بیاریم و اول اینکه دخترم رو طوری تربیت کنیم که صالح باشه و بعد از اون سلامتی برای تمام طول عمرش می خوام... خدایا به بزرگی و عزتت قسمت می دم نذار داغ ببینم و اگر قراره کسی از جمع خانواده من کم بشه اون شخص من باشم چون خودت خوب می دونی من تحملش رو ندارم... نفس من به نفس های گرم هانیای نازنینم بنده... شیشه عمر من توی دستای گرم و مهربون مهدی عزیزمه... فرشید و شیرین رو هم می دونی که دین و دنیای من هستن... یه وقت نکنه من رو بدون عزیزانم بذاری... به جلال و قدر خودت قسم می خورم نمی تونم...

راستی دیروز خاله شیرین و دایی فرشید هم کلی سورپرایزمون کردن و با کاراگاه بازی واست دسته گل و کادو فرستادند. خیلی تعجب کردیم و بیشتر از اون خوشحال شدیم که این همه به فکرت هستند. شب هم که بابا جون و مادرجون اومدن و زحمت کشیدن یه کادوی خوب تقدیمت کردند. دست همه درد نکنه و امیدوارم بتونم توی خوشی ها جبران زحمت کنم... اله مژگان (همسایه مادرجون اینا) هم کلی شرمندمون کرد.

وجود من الان که دارم برات می نویسم شما و بابا مهدی خوابیدید... چشم های نازنینت رو باز کن و به خورشید خانم (به قول خودت نَم) امروز دوم بهمن ماه هزار و سیصد و نود و سه سرحال تر از همیشه سلام بده و یا علی بگو و عشق رو آغاز کن...

اینم آخرین عکس های هانیا خانم توی آخرین روز و شب دو سالگیش...

هانیا کابینتی....خندونک

اینم دسته گلی که خاله و دایی فرستادند...

اینم دیشب گرفتم که هانیا با یه کاسه پر سالاد درگیره و جالب اینکه به کسی نمی داد... بچم عاشق کاهو و هویج و خیار و ... و از الان داره رعایت می کنه اضافه وزن نیاره...

راستی همزمان با شب تولدت یه خبر خوب شنیدیم و قبولی بابا مهدی توی آزمون نظام مهندسی بود... پا قدم دخترم خیره و مثل همیشه باعث خیر و برکت زندگی قشنگ ماست...

پسندها (4)

نظرات (4)

سارا
5 بهمن 93 10:27
اخييييي... سلاممممم... هزار الله و اكر به اين دختر با نمك و نازززز... انشالله 120 ساله بشه زير سايه ي مامان و باباي مهربونش... هانيا جونم تولدت مبارك روي ماهتونو ميبوسممممم به به خاله سارای مهربون.... سلام و صد هزار سلام. ممنون از لطف و مهربونیاتون. هانیا هم شما رو یلی دوست داره و برای موفقیت شما دعا می کنه...
سارا
7 بهمن 93 13:40
قربون هر دوتايي تون...روي ماهتونو ميبوسم...
Amu karim
20 تیر 94 4:00
سلام ، سلام. توی این پست فقط به افتخار تمام مادران پاک نهاد سرزمینم می ایستم و کلاه از سر برمیدارم! حالا می فهمم که وقتی مادرم میگه : ''اگه تو پسر منی ، نمیخواد حرف بزنی'' یعنی چی! :-):-) هانیا ، من رفتم که بازم دست مامانمو ببوسم! تو هم تا میتونی اینکار رو بکن عزیزم!
مامان دو تا فرشته ناز
29 تیر 94 18:14
خیلی نازی هانیا جون . سلام عزیزم... ممنون که به وبلاگ هانیا سر زدید