هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

شب یلدا

1393/10/5 7:10
نویسنده : آرزو
1,164 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدایی که خیلی دوستمون داره...

دلبر قشنگم سلام...

الهی من فدای اون خواب معصومت بشم که هر چی نگات می کنم ازت سیر نمی شم. ای خدای مهربونم، شنیده بودم وقتی یه در رو به روی بنده ات می بندی از سر مهربونی و لطفت چند تا در رو واسش باز می کنی ولی نمی دونستم من حقیر رو انقدر دوست داری که یکی از فرشته هاتو واسم می فرستی... آخ هانیا نمی دونی چقدر دوستت دارم اگه بگم به اندازه یه دنیا دروغ گفتم... اندازه هفت آسمون دروغ گفتم... بین خودمون بمونه اندازه خدا دوستت دارم... آره دختر عزیزم، اندازه همون خدایی که از پیشش اومدی عاشقتم... هر روزی که می گذره جای بیشتری از فضای قلبم رو اشغال می کنی و جای بقیه تنگ تر می شه... می ترسم روزی برسه که اسم قلبمو عوض کنم و بگم هانیا داره توی وجودم می تپه و چه روز شیرینی اون روز.

بگذریم...

به سلامتی ماه صفر هم تموم شد. ماه مصیبت و غم تموم شد و دوباره همه مردم یاد شادی ها و خنده ها افتادند... عروسی ها دوباره برقرار و بساط خنده و مهمونی و ... پابرجا... خداییش امسال ماه محرم و صفر برای فامیل ما خیلی سنگین بود. با مریضی باباعزیز شروع شد و با پرواز غریبانه اش ادامه پیدا کرد... از نظر کاری هم به شدت اوضاع کارمون کساد بود و خلاصه این دو ماه حسابی حالمون گرفته شد... نباید ناشکری کرد اتفاقات خوب هم افتاد و مهم ترینش سفر حجی بود که خاله نسرین و عمو رضا (خاله و شوهر خاله بابا مهدی) مشرف شدند. دقیقاً جمعه هفته پیش بود که رفتیم فرودگاه بدرقه خاله اینا و راهیشون کردیم رفتند خونه خدا (خوش به سعادتشون). امیدوارم مسافر بعدی این سفر دوست داشتنی من باشم... بعد از اون هم که خاله شیرین و عمو محمد و دایی فرشید اومدند خونمون و برای شب یلدا پیشمون بودند... شب یلدا هم که حسابی ترکوندیم و یه شب عالی و به یادماندنی واسه همه درست کردیم. آخه امسال مهمونی این شب توی خونه ما برگزار شد و حسابی به همه خوش گذشت... خاله مژگان اینا، خاله شیرین اینا، عمو فرهاداینا، باباجون و مامان جون، مامان عزیز مهمونمون بودن و خلاصه از لذتش هر چی بگم کم گفتم... شما هم که الحق و والانصاف سنگ تموم گذاشتی و کاری کردی کارستون... هوامو داشتی و من تازه تازه دارم می فهمم مهمونی رفتن و مهمونی دادن یعنی چی؟ سرت به کار خودت گرم بود و من هم راحت به مهمونام رسیدگی می کردم و حالی به هولی...

این هم چند تا عکس از اون شب خاطره انگیز که بابا مهدی با چند تا آهنگی که برامون اجرا کرد قشگی این شب رو چند برابر کرد...

اول از هنرنمایی های خودم شروع می کنم... (به به چه قیمه ای، چه پیتزایی، چه ساندویچ هایی...)

اون کشک بادمجون که روش نوشته یلدا مبارک کار دست مژگان جونه... اینم بگم ساندویچ ها هم هنر بابا مهدی... ولی خداییش بقیه غذاها کار خودمه...

اینم کیک انار...

معرفی می کنم از راست به چپ: دایی فرشید، بابا مصطفی، دانیال، بابا مهدی با شاخ های قشنگش، عمو پیمان (پدر دانیال و همسر مژگان جون) عمو فرهاد...

حالا نوبت خانمهای محترم... از راست به چپ خاله شیرین، زهراجون، مژگان جون و خودم یعنی آرزو جون...خندونک

اینم عکس دسته جمعی که حسن ختام شب قشنگمون بود... هانیا هم گیر داده بود و همش می رقصید و افتخار نداد توی این عکس با ما باشه...

این عکس رو به زور از هانیا انداختیم... بغل نمی اومد و همش فرار می کرد و می خواست بازی کنه...

این دو تا فسقلی هم که معرف حضور همه هستن... معرفی می کنم هانیا و گلسا...

ضیافت یلدای 93 هم با فال حافظی که مادرجون واسه هممون گرفت تکمیل شد و خلاصه حافظ بنده خدارو هم حسابی بی خواب کردیم...

یه خبر خوب دیگه هم این بود که فهمیدیم خاله هستی نی نی داره... آخ جون یه فندق دیگه داره به جمعمون اضافه می شه و دیگه هانیای من فسقلی فامیل نیست. بابا ماشاءالله دخترم بزرگ شده و ماه بعد دو ساله می شه...

آره عزیز دل مادر... این هم از روزگاری که ما داریم می گذرونیم و خاطرات خوب و بدش واسمون می مونه... امیدوارم آسمون دل همه اونایی که دوستشون دارم همیشه پرستاره باشه... برای سلامتی و شادی همتون دعا می کنم و همه شماهایی که بهتون ارادت دارم رو واقعاً و از صمیم قلبم دوست دارم... من و هانیا و مهدی رو تنها نذارید...

دو تا هم عکس متفرقه می ذارم که دیدنش خالی از لطف نیست...

هانیا عاشق سالاده و کار از بشقاب گذشته و به دیس رسیده...

توی این عکس هم محو تماشای گنجشک های سر خاک باباعزیز شده...

پسندها (2)

نظرات (1)

Amu karim
20 تیر 94 4:12
بازم سلام. توی این پست در عین اینکه بازم مجبورم که به هانیا بابت همچین خانواده توپی تبریک بگم ، فقط میتونم بگم : تنور دلتون همواره گرررم.... یاعلی...