هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

دلنوشته های یک مادر همیشه نگران

1393/9/15 23:53
نویسنده : آرزو
1,100 بازدید
اشتراک گذاری

تقدیم به عزیزتر از جانم، هانیای نازنینم

 نازنین من، ازهنگامی که در یک روز زیبای بهاری وجودت با وجودم پیوند خورد و پس از آن حرکت های کوچکت را در درونم احساس کردم، بزرگتر از آنچه که بودی یافتمت، نه مثل یک جنین تازه شکل گرفته و ناقص، که مثل یک انسان بالغ.

 شیدای من؛ نه ماه انتظار برای دیدنت سخت بود اما وقتی به دنیا آمدی همان چیزی بودی که تصورش را در ذهن می پروراندم. صورت کامل قشنگت نه مثل یک نوزاد زشت تازه به دنیا آمده، ورم کرده بود و نه چشم هایت به روی این دنیا بسته، بلکه نوزاد پرجنب و جوشی بودی با چشمانی باز و نگاهی کنجکاو و پر از جست و جو که برای اولین بار بروی صورتم می افتاد. می دانستم که تو بیقرار تر از من بودی تا مادرت را ببینی، درواقع این تو بودی که نه ماه در انتظار دیدن ما بودی. من و پدرت ...

شیرین من، برای اولین بار وقتی مکیدن را آغاز کردی متوجه شدم که به سر و صدای اطراف خودت واکنش نشان دادی، برای لحظه ای از شیر خوردن دست کشیدی و سرت را به طرف صدا بر گرداندی، اطرافت را نگاهی کردی و دوباره به شیر خوردن ادامه دادی. می دانی این اتفاق کی افتاد؟ تو فقط پنج ساعت بود که به دنیا آمده بودی و این بزرگترین کشف من در تو بود.

 باهوش من، تو زودتر از اینها بزرگ شده بودی و این را حتی پزشک معالجم وقتی برای اولین بار می دیدت تائید کرد. شاید این ماجرا را بارها از زبان پدرت که باهیجان برای همه تعریف کرده شنیده باشی اما امروز من آن را دوباره بعد از گذشت نزدیک به دو سال برایت یاد آوری کردم.

 رعنای من، تو زیر نگاه های آرزومند و اما نگران ما قد کشیدی و بزرگ و بزرگتر شدی تا گذشت سریع زمان را بر روی چهره هایمان احساس نکنیم.

گلبرگ من، اولین حرکاتت را یادت هست؟ اولین قدم ها را چطور؟ دیدی چقدر زود راه رفتن تبدیل به دویدن شد و امروز بی تاب چهار دست و پا رفتن های دیروزتم...

فریبای من، دنیا کوچکتر از آن چیزی است که تو فکر می کنی و انسان در این دنیای کوچک موجود بزرگی است که نمی توان آنرا تعریف کرد، حتی اگر در مدرسه، دبیرستان یا دانشگاه به تو بگویند (انسان یعنی حیوان ناطق)، و این کلمات آنقدر عمیق است که تو را به فکر وا خواهد داشت و می دانم که چند صباح دیگر آغاز درگیری تو با آنها است. این را وقتی که کتابهای داستانت را با دقت زیر و رو می کنی و با شخصیت های محبوبت راز و نیاز و درددل می کنی  خوب می فهمم.

طناز پدر؛ زندگی زیباست حتی اگر پدر سخت مشغول فراهم کردن آسایش زندگی برای تو باشد و خودت بهتر از هر کسی می دانی که، پدرت تنها یک فرشته روی زمین دارد و آن هم تویی.

آرزوی من؛  به یاد فروغ پرواز را بخاطر بسپار اگرچه پرنده مردنی است.

بیشتر وسنگین تر ازاین برایت نمی گویم. تو همان کوچولوی زود بزرگ شده من هستی که همیشه سعی کرده ام بهترین ها را برایت مهیا کنم... با این امید که در آینده به دختر بودنت، زن بودنت و مادر بودنت افتخار کنی، درست مثل من که به وجود بی مثالت افتخار می کنم...

دلنوشته های مادری که نگرانی هایش هیچ وقت پایان ندارد...

هانیای نازنینم داره خودش رو آماده نماز خوندن می کنه... خدا نگهدارت باشه...

هانیا در حال بازی با گوشی که بیچارمون کرده از بس از صبح تا شب می گه نانای ... ناناییی

دختر مهربونم در حال مطالعه کتاب یاسمن می ره سفر که خیلی دوستش داره...

توی این عکس ایشون روی شکم بنده نشستن و اسب سواری می فرمایند و از اون خنده های موذیانه و از ته دل سر می دن...

اینجا هم دختر و پدر در حال شوخی و خنده اون هم ساعت 11 شب... خدا به داد همسایه ها برسه وقتی اینا بازیشون می گیره...

خواب ناز و راحت هانیا که با هیچ چیز عوضش نمی کنه...

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان هانیا
22 اردیبهشت 94 9:40
سلام