هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

پرواز باباعزیز

1393/8/27 18:22
نویسنده : آرزو
368 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدایی که برای لحظه لحظه عمر بنده هاش برنامه داره...

نمی دونم چند روزه که دست به قلم نشدم و فکر و ذهن و دلم کمکم نکرد تا بتونم دوباره بنویسم و بنویسم و بنویسم... الان که مشغولم صدای قرآن قبل از اذان مغرب روز بیست و ششم آبان ماهه و به شدت دلگیرم... جدای از اتفاقاتی که طی این مدت افتاد و نتونستم به موقع ثبت کنم از نظر روحی کم آوردم... همیشه غروب که می شه قلبم می شه اندازه قلب یه گنجشک... کوچیک و کوچیک و کوچیک... برای هیچ چیزی جا نیست جز ... نمی دونم جز چی....

بابا عزیز (پدربزرگ بابا مهدی) از بینمون پر کشید و رفت... رفت و رفت و رفت تا به آسمونا رسید. همون جایی که از اونجا اومده بود... نزدیک به سه هفته از رفتنش می گذره و واقعاً با تموم شلوغی و بر و بیایی که اطرافش بود چه تنها و غریب رفت... خدای مهربونم من هیچ بدی از این پدربزرگ مهربون کم حرف ندیدم... خودت ببخشش و از خودت برای آرامش روحش طلب آمرزش می کنم.

دوست ندارم این عکس رو بذارم تا کسایی که می بینن ناراحت بشن ولی از طرفی دلم می خواد توی این گنجینه یادی از این مرد مهربون داشته باشم... پس با اجازه همه... اگه گوشه دلتون یه ذره لرزید یه فاتحه برای آرامش روح پدربزرگمون بخونید لطفاً...

شب ها و روزهای بدی بود دیدن حال و روز خاله های بابا مهدی و مادرجون دل بزرگی می خواست. ولی اون هم گذشت. هر چند من و خاله شیرین و دایی فرشید یک بار که نه دوبار این روزها و شب ها رو تجربه که هیچ، لمس کردیم اون هم با بند بند وجودمون و با تک تک سلول هامون و چقدر سخت و دردناکه... خدا به همتون صبر بده...

بگذریم، همزمان با این اتفاق بابا مصطفی هم یه عمل کوچیک انجام داد و بنده خدا مادرجون نمی دونست به بابا مصطفی برسه یا برای پدرش گریه کنه...

این لحظه ای که مامان گیتی توی بیمارستان بعد از عمل بابا مصطفی رو دید و ...

پریروز هم که یکی از خواننده های خوبمون رفت. واقعیتش من این آقا رو نمی شناختم ولی از وقتی شنیدم مرتضی پاشایی به خاطر مریضی سرطان آسمونی شد و اون هم با چه روحیه بالایی خداییش تحت تأثیر قرار گرفتم و الان هم به شدت وابسته یکی از آهنگهاش شدم... خدایا اون جوون فقط سی سال داشت آخه چرا؟ می دونم چراش به من ربط نداره و حکمت کارهای خودته ولی دلم گرفته... الان مادر و پدرش چه حالی دارن؟ نمی دونم ولی باز هم برای اون خونواده صبر می خوام... صبر و صبر...

از این حال و هوا بیاییم بیرون و به زندگی و حوادث روزمره زندگی خودمون مشغول شیم... امروز هم که بعد از یک هفته تحمل درد بالاخره یکی از دندونام که حسابی اذیتم کرده بود رو کشیدم و خداییش دردش داره مغزم رو می ترکونه...

آره هانیا خانم، روزگار ما داره اینجوری می گذره و چقدر هم به سرعت این کار انجام می شه... هزار ماشاءالله شیرین زبونیات به اوجش رسیده و قلب و دلم مالامال از عشق بی نهایتم به تو و بابا مهدیه... مهدی عزیزم، سنگ صبورم، دلبر مهربونم به اندازه همه خوبی های دنیا دوست دارم...

این هم چند تا عکس قشنگ از هانیای مامان که با مامانی گفتنات دلم رو اسیر خودت کردی...

هانیای نازنینم توی پیتزافروشی... بعد از مدت ها یه حالی به خودمون دادیم و جهالت کردیم و رفتیم پیتزا خوردیم... وای چقدر خوشمزه بود و با استقبال هانیا روبرو شد...

قربون اون عشوه ها و دلبری هات بشم منننننننننن...

هانیای عشق شلغم یا به قول خودش شبلمممم...

پسندها (4)

نظرات (3)

مامان آنیل
27 آبان 93 21:04
واقعا که دخترتون مثل عروسکه خدا براتون حفظش کنه
مسعود
28 آبان 93 1:54
عمو مسعود به قربون این فرشته کوچولو بشه مهندس بابت فوت پدربزرگت بهت تسلیت میگم الان فهمیدم چرا مشکی پوشیده بودی
مامان هدی و بابا هادی
3 آذر 93 0:37
سلام آرزو جون تسلیت میگم امیدوارم خداوند بابا عزیز و همه اموات رو رحمت کنه و به شما و دختر گلت سلامتی سلام عزیزم، ممنونم که به یاد مایی... خدا جمیع رفتگان رو بیامرزه. شما و خانواده گرمتون خوبن؟ امیدوارم همیشه سلامت باشید.