بار هم محرم دلگیر اومد...
هانیای شیرین تر از جونم سلام...
تا چشم روی هم گذاشتیم یه محرم دیگه از راه رسید و همه شهر لباس عزا بر تن کردند. نمی دونم این ماه چه حکمتی داره که از چند روز قبلش دل آدم حسابی می گیره و غم و غصه های توی دلهامون آماده فوران می شن.... خدایا به بزرگی اسم امام حسین قسمت می دم تمام حاجتمندها رو حاجت روا کنی که یکیشون منم... الان که دارم می نویسم یه آرزوی بزرگ توی سینه دارم و هر لحظه منتظر یه خبرم که بهم داده بشه... انتظار چیز بدیه ولی چاره ای ندارم... همش دارم ثانیه ها رو می شمارم و نگاهم به صفحه موبایلم خشک شده.... اگه خبر خوب بهم دادن که می نویسم ولی اگه بد بود خودم یه جوری با دلم کنار میام... این چند وقته اتفاقات بد زیادی برامون افتاد که مهمترینش مریضی همزمان پدربزرگ و مادربزرگ بابا مهدی بود... هر دوی این عزیزان توی بیمارستان بستری بودند و تازه دیروز مرخص شدن ولی چه فایده... شرایط سختی دارن و با مریضی های سخت تری دارن دست و پنجه نرم می کنن. از شما دوستای عزیزم می خوام و خواهش می کنم اگر من رو قابل می دونید با دل های پاکتون توی این ایام عزاداری آقا اباعبدالله برای همه مریض ها علی الخصوص مادربزرگ خودم و مامان عزیز و بابا عزیز دعا کنید... دست و دلم به نوشتن نیست و نمی دونم چه کار باید انجام بدم پس در نتیجه چند تا عکس از هانیای قشنگم براتون می ذارم و همه شماها رو می سپارم به خدایی که مهربونیاش تمومی نداره...
این عکس هانیا و بابا مهدی ساعت 12 شب در حال بازی و هرُ و کِر...
این عکس رو هم هفته پیش رفته بودیم عروسی دوست بابا مهدی و عمو فرهاد که اونجا انداختم... دلبری های هانیا وی مراسم زبانزد همه شده بود...
این هم موهای قشنگ دخترم که عاشقشم...
این هم عکسی که سر خاک مادرم از هانیا انداختم و توی این عکس با تعجب داره به گل ها و سنگ قبر مامان نگاه می کنه... بعد از چند لحظه نشست و مثل ما دستش رو گذاشت روی سنگ و زیر لب حرف می زد و آواز می خوند... ای کاش مامانم بود و می دید این دختر مهربون من رو...
تازگی ها هانیا با این کالسکه حسابی سرگرم می شه و باهاش بازی می کنه... اینجا هم بعد از یه حموم حسابی و در حالی که سرما خورده بود نشسته و داره با کالسکه اش ور می ره...
در مورد این قیافه تخس هیچ نظر خاصی ندارم... قضاوت با خود شما...
اینجا هم نمی دونم محو کدوم برنامه تلویزیون شده که اینجوری داره نگاه می کنه...
اون بطری توی دست هانیارو می بینید؟ بیشتر از نیم ساعت همون جوری داشت نگاهش می کرد و باهاش بازی می کرد. انقدر کیف داد... نیم ساعت نفس کشیدم... خیلی باحال بود...
خبر خوش دارم براتون....
من دارم خاله می شم... هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا، دردش به عمرم، دردش به قلبم، دردش به نفسم............ خدایا شکرت به خاطر فرشته کوچولویی که قراره به جمعمون اضافه بشه.... نمی دونم دختری یا پسر ولی هر چی هستی خاله قربونت بره الهی.... زودتر بیا تا حسابی بچلونمتتتتتتتتتتت...