هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

هفتمین سالگرد ازدواج مامان آرزو و بابا مهدی

1393/7/15 6:23
نویسنده : آرزو
851 بازدید
اشتراک گذاری

هانیای مهربونم سلام...

به قول جاهلای قدیمی بابا گلی به جمالت... هزار الله اکبر به این دختر فهمیده و باکمالاتم... هزار ماشائالله به این خانم همه چیز تموم... من و بابا مهدی مراتب سپاس و قدردانی خودمون رو هزاران بار تقدیمت می کنیم و به خاطر تموم مشکلاتی که این یک ماهه برات به وجود اومد و خداوکیلی به صورت ناخواسته باعث اذیتت شدیم و نتونستیم اونجور که باید و شاید برات وقت بذاریم و شما هم به طور غریزی بزرگ شدی معذرت خواهی می کنیم... بالاخره کارهامون تموم شد و دیروز ظهر یه نفس راحت کشیدیم و مثل بی جنبه ها و ندید بدیدا زدیم بیرون و حسابی خوش گذروندیم اونم با چی با آبگوشت خوشمزه دستپخت مادرجون... می پرسی قضیه چیه؟ بذار واست بگم که ما با دو تا مدرسه قرارداد کاری بسته بودیم و یه کار خیلی خیلی سنگینی روبه عهده گرفته بودیم،سنگین بخوره تو سر من خیلی حساس بود وچون با کتاب درسی بچه ها سر وکار داشتیم خیلی باید مراقب می بودیم که اشتباهی توی کارمون رخ نده... با تمام سختی ها و ریزه کاری ها که اینجا جاش نیست توضیح بدم دیروز ظهر همه چی تموم شد.هانیا جونم هزار هزار بار میگم دوست دارم... به خاطر همه چی ازت ممنونم و خدا رو بابت وجودت شکرگزارم... به قدری کارهامون فشرده بود و وقت کم می آوردیم که اصلاً نرسیدم برم واست لباس پاییزه بخرم... شانس قشنگ و رنگی من هم که هوا چنان سرد شد و باد پاییزی خودش روبه رخ کشید که نگو... ولی امروز صبح می ریم وحسابی واست خرید میکنم... توی این یک ماه ورزش تعطیل بود... رژیم تقریباً تعطیل بود... مسافرت از دست دادیم اونم چه مسافرتی رو...  بیرون رفتن تعطیل بود...مهمونی تعطیل بود و چه مهمونی هایی رو از دست دادیم...

از مهمترین اتفاقت این چند وقته فوت پدر زن دایی میترا بود. خدا رحمتش کنه و روحش رو با بزرگان محشور کنه... دو سه روز پیش هم که مراسم چهلم شون برگزار شد و با عرض شرمندگی ما نتونستیم بریم... همین جا چون میدونم وبلاگ هانیا رو دنبال میکنن ازشون عذرخواهی میکنم و میگم انشاءالله دیگه غم نبینن و هر چی خاک ایشون بوده بقای عمر بازماندگان باشه...

اتفاق مهم دیگه ای که افتاد این بود که 11 مهر ما وارد هفتمین سال زندگی مشترک شیرینمون شدیم... اصلاً نمیتونیم باور کنیم که این شش سال به این زودی و به سرعت برق و باد گذشته باشه... خدایا انگار همین دیروز بود که بابا مهدی و مامان و بابا وخاله مریم اینا اومدن خواستگاری... چه شب پراسترس و سختی بود. ولی نه خوب که فکرمی کنم می بینم در عین حال خیلی خیلی شیرین بود... رسیدن به عشقی که همیشه آرزوم بوده وخیلی بهم کمک کرده بود لذتبخش ترین اتفاق عمرم بود. توی این چند سال روزگار به خوبی چرخید و اکثر اوقات روی خوشش رو نشونمون داد... روزهایی بود که سخت گرفتیم و باعث شدیم بهمون بد بگذره و ناراحتمون کنه ولی در اکثر مواقع با درایت بابا مهدی و اخلاق خوبی که داره همه چی به حالت عادی برگشت و خلاصه در کل اگر جمع بندی کنم باید واقعاً از بابا مهدی تشکر کنم که این زندگی خوب و شیرین  و گرم و صمیمی رو بهم هدیه داد... همه فامیل اذعان دارن و البته با خواست قلبی خودمون،ما قبل از اینکه زن وشوهر باشیم با هم دوست و همسفریم و هانیای نازنینم کمی که بزرگتر بشی حتماً این قضیه رو لمس خواهی کرد و من چقدر خوشحال خواهم بود روزی که دستت رو بذارم توی دستای پرقدرت و مهربون مردی مثل بابا مهدی. بیا واسه سلامتی این همسر و پدر دوست داشتنی دعا کنیم و از خدای مهربون طلب سلامتی برای ثانیه ثانیه روزهای زندگیش داشته باشیم... الهی آمین

روز یکشنبه هم که عید قربان بود و عید بندگی... امسال هم نشد بریم مکه ولی بهت قول میدم تا قبل از اینکه بری مدرسه حتماً با هم بریم خونه خدا... رفتن به سفر حج آرزوی خیلی وقت پیشمه ولی تا وقتی نتونی گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون باید صبر کنیم... ولی حتما حتما تا دوسه سال آینده این آرزو رو برآورده خواهم کرد...خدایا کمکم کن تا بیام پیشت... شاید اگه فاصلمون کمتر باشه راحت تر بتونم عذر گناهانم رو ازت بخوام و با دل سبک شده و صاف بقیه زندگی رو سر کنم تا لحظه ای که عمرم تموم بشه و برای همیشه بیام کنارت... نمیدونم چه روزگاری در پیش داریم ولی این رو خوب میدونم دلم آمادگی ترک گناهان رو داره و شاید منتظر یه تلنگرم... خدایا من رو تنها نذاری... خدایا خودت هوامون رو داشته باش... توی این روزهای پاییز که بیشتر از همیشه دلم گرفته بذار نوازش دستات رو روی موهام حس کنم تا با خاطری جمع محبت هام رو نصیب اطرافیان کرده و مهمتر از اون با خیال راحت دخترم رو تربیت کنم... من یه دل قرص و محکم میخوام... من رو از این سرگردونی نجات بده... دستام رو توی دستای خودت بگیر و هیچوقت نذار توی این آشفته بازار روزگار راه رو گم کنم و سر از ناکجاآباد درآرم...

دیگه از چی و کجا واست بگم... آهان راستی احتمالاً پنجشنبه می ریم تهران تا هم روحیه ای عوض کرده باشیم و هم اینکه با مدرسه ای که باهاش کار کردیم تسویه حساب کنیم...نمیدونم به خاطر دوسه روز می ارزه سختی این همه راه رو تحمل کنم (اونهمبا وروجکی که توی ماشین اصلاً طاقت نداره) و همراه بابا مهدی بشم یا نه ولی از طرف دیگه دلم نمیخواد تنهاش بذارم... باید ببینیم چی میشه ولی این موضوع هم جزو برنامه هامونه... روز دوشنبه هفته بعد هم که عید غدیره و همین الان به همه عزیزانی که دارن وبلاگ دخترم رو میخونن پیشاپیش تبریک عرض میکنم... امیدوارم زیر سایه مولا علی به خواسته های رنگی دل های مهربونشون برسن...

و اما مهم ترین اتفاق مهر ماه چیه؟ بلهههههههه تولد آرزوخانم که اینجانب باشم... روز 18 مهر ماه وارد سی امین سال از زندگیم میشم... این رو دیگه خدا وکیلی جان خودم اصلاً اصلاً باور نمیکنم... خدایا سی سال گذشت... یعنی من دارم میشم سی ساله؟ ای بابا... پیر شدم رفت پی کارش... توی آینه که با دقت خودم رو نگاه میکنم ناخودآگاه اسم سی ساله که میاد روم انگار خط های اطراف چشمم داد میزنن که بهشون توجه کنم... بهم یادآوری می کنن تا چشم روی همب ذاری شدی چهل و پنجاه و ... شاید هم اصلاً تا اونجا نرسه ولی خداییش حس خوبی نیست اینکه چشم باز کنی و یهو بهت بگن شده سی سالت... تولد خودم رو به خودم تبریک میگم و از خدا میخوام تا جایی بهم عمر بده که با بودنم برای بقیه مزاحمت ایجاد نکنم و خودم از عهده کارام بربیام.

دیگه خیلی حرف زدم وسر همه رو درد آوردم. الان میخوام چند تا عکس از دختر کوچولوی بازیگوشم بذارم که هر روز که میگذره با شیرینی هاش خودش رو بیشتر توی دلمون جا می کنه... من فدای داد و هوارهات، فدای خنده های از ته دلت، فدای گریه های دل شکنت، فدای قدم های کج و کولت، فدای دلبری هات و لوس شدنات و خلاصه فدای همه چیزت می شم...

این گل رو بابا مهدی سالگرد ازدواجمون بهم هدیه داد و بابا جون و مامان جون هم ترکوندن و کلی واسم رقصیدن...

این هم عکسی که آخر شب ازت انداختم و جنابعالی بازیت گرفته بود و خودت رو می کوبیدی اینور اون ور تا نخوابی ولی بازم مثل همیشه من برنده شدم... (فدای خنده های قشنگت بشم دختر خنده روی من)

تازگیا یاد گرفتی می ری می شینی روی صندلی کامپیوتر و سی دی خاله ستاره نگاه میکنی... تنها راه مهارت برای اینکه بتونیم کار انجام بدیم همینه...

خودشیفتگی تا این حد؟...

توی این عکس میخوای گولمون بزنی... میدونی چه طوری؟ اول می ری می شینی همون جایی که الان نشستی بعد وقتی می بینی کسی حواسش بهت نیست می پری یه طبقه بالاتر... نمی دونم این زرنگی رو از کی به ارث بردی ولی اصلاً کار خوبی نیست و وقتی اون بالا سرپا می شی دل همه میاد توی دهنشون... بابا جان دختری گفتن...پسری گفتن... شما باید مثل دختر خانمای خوب سنگین و رنگین باشی تا دونفر حسرتت روبخورن بچه جان...

توی این عکس هم تازه از حموم اومدی و موهات هنوز  خیسه... (عاشق موهای قشنگتم)

مظلومیت چشمات توی این عکس همیشه اعصابم رو خط خطی می کنه...

اینجا هم که نشستی وهوس کتاب خوندن کردی...

اول درگیری با خرست بود...

عاشق این عکستونم... عاشق هر دوتونم...

اینجا تازه جیب شلوارت رو کشف کردی...

نمی دونم به چی زل زدی...

اینجا هم بردمت پارک و داری پرنده ها رو نگاه میکنی...

می دونی قضیه پشتی هایی که روی مبل گذاشتم چیه؟ واسه این گذاشتم که مثل اسپایدرزن نپری بالای دسته مبل... می بینی که چه سابقه درخشانی داری... ( فدای پاهای کوچولوت بشم که انداختی روی هم و داری استراحت می کنی)

راستی 31شهریور هم گلسا جون (دخترعموی هانیا) شمع تولد 5 سالگیش رو فوت کرد. خدایا این همون گلسا کوچولوی خودمونه که انگار همین دیروز بود که می گفت آزی ببلش کن (یعنی آزی بغلم کن)... گلسا جون امیدوارم همیشه سالم و خوشبخت باشی...

اینم زهرا جون و گلسا و هانیا در حال بریدن کیک تولد...

پسندها (2)

نظرات (5)

مامان عسل 
15 مهر 93 8:37
سلام مامان عسل مهربون ممنون از لطفت. امیدوارم شما هم همیشه سلامت و شاد و باسعادت باشید... هانیا هم تشکر می کنه ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬سلام آرزوجون دخملی نازززززززززززی داری خداحفظش کنه عزیزمهفتمین سالگردازدواجتون هم بهت تبریک می گم گلم ایشالله سالهای سال درکنارهم خوشبخت باشین وسایه تون بالای سرهانیای گا باشه
مامان هدی و بابا هادی
16 مهر 93 16:37
سلام سالگرد ازدواجتون رو تبریک میگم انشاالله همیشه خوش باشید سلام عزیزم... ممنون که به یاد مایی. این روزها حسابی سرم شلوغه و فرصت زیادی ندارم بیام و وبلاگ هانیارو کامل کنم. اگر دیر جواب دادم دلیل بر جسارت و گستاخی نیست... همیشه شاد باشید.
سارا
19 مهر 93 15:36
ببووووووووووووووووووووسسسسسسسسس------هوار تا هزار تا واسه مه دختر و ناز مادر مهربونش...پيوندتان 1000 سال باد... سلام خاله سارای مهربون، ببخشید که دیر جواب دادم... حسابی مشغولم و کمتر وقت می کنم بیام وبلاگ هانیارو چک کنم. تشکر از این همه لطف و مهربونی... من و هانیا خیلی دوست داریم.
سارا
10 آبان 93 15:48
ميدونم عزيزممممم منم خيلييييييييي دوستتون دارم
Amu karim
20 تیر 94 20:04
سلام مامان آرزو و بابا مهدی! هرچند با تأخیر ، اما تبریک و فراوان تبریک...! به قول ماندلا: کوچک باش و عاشق! که عشق خود میداند آئین بزرگ کردنت را...! عاشقتونم ، عشقیاااا ... :-):-):-):-):-)