هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

سفر به روستای زیبای لاویج

1393/5/23 7:00
نویسنده : آرزو
1,177 بازدید
اشتراک گذاری

هانیای عزیزم سلام و صبح بخیر

قدرت خدا رو شکر... واقعاً ما آدما چه موجودات عجیبی هستیم و خیلی وقت ها چشمامون رو روی زیبایی های طبیعت می بندیم و از این همه روزمرگی که توی زندگی هامون اتفاق می افته شکایت و ناله می کنیم ... آخه یکی نیست بگه ای بنده خدا پا شو ساک سفر رو ببند و بزن به دل این کوه و بیابان و طبیعت تا ببینی خدا برات سنگ تموم گذاشته... دقیقاً مثل کاری که ما کردیم و حسابی هم بهمون خوش گذشت. درسته کمی شرایط سخت بود ولی به تحملش می ارزید... ماجرا از اینجا شروع شد که...

همه در جریان هستند که ما به قصد رفتن به تهران و دیدار با خانواده عازم سفر شدیم. اگه از شیرین کاری ها و شیطنت های هانیا خانم توی ماشین بگذریم و از این قضیه که چه بلاهایی سر من آورد تا برسیم تهران به آسونی رد بشیم و به بزرگواری خودمون این موش کوچولورو ببخشیم، رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم خونه زهراجون اینا... گلسا هم که انگار دنیارو بهش داده بودند حسابی با هانیا بازی کرد و شاد و شنگول بود... این دو تا دخترعمو زمین و زمان رو به هم دوختند و تا نفس داشتند با هم بازی کردن و پدر بقیه رو صلواتی فرمودند.

روز بعدش من و هانیا و بابا مهدی یه سر رفتیم بازار... وای خدا به یاد ایامی که هانیا هنوز به دنیا نیومده بود و من و بابا مهدی وجب به وجب اون بازار رو قدم زده بودیم و متر کرده بودیم و خرید می کردیم... خدایا مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد و یاد ایام گذشته بدجوری روحیمو زیر و رو کرد و به قول خودمون شخم زد ...

خلاصه ظهر خسته و کوفته رسیدیم خونه و زهراجون مثل همیشه سنگ تموم گذاشته بود و حسابی با غذاهای خوشمزه ازمون پذیرایی می کرد. شبش هم یه سر رفتیم خونه خاله شیرین اینا و یه ساعتی پیششون بودیم...

 روز بعد یه سر رفتیم هایپر مارکت و کمی دور زدیم و چیز خاصی هم نگرفتیم. فقط برای گذروندن وقت بود و اینکه عمه مهین (عمه بابا مهدی که همسفرمون بود) بهش خوش بگذره...

این هم هانیای من توی ساختمون هایپر که خوشحال به نظر می رسه...

دوشنبه شب هم خاله اورانوس زحمت کشیده بود و تدارک یه شام بسیار بسیار خوشمزه و عالی رو دیده بود. حسابی بهشون زحمت دادیم و توی همون مهمونی تصمیم گرفته شد که یه برنامه شمال هم داشته باشیم. قسمت اصلی این مسافرت از روز چهارشنبه شروع شد که بنا به تصمیم قبلی جمع برنامه رفتن به روستای لاویج از توابع شهرستان نور رو چیده بودند. واقعیتش من اولش مخالفت کردم چون هانیا رو نمی تونستم چندین ساعت توی ماشین نگه دارم و از حشرات و پشه و مار و اینا می ترسیدم ولی به خاطر بقیه چیزی نگفتم و دل زدم به دریا و راهی شدم... مسیر رفتمون از جاده هراز بود با اون پیچ های زیاد و وحشتناک و بدتر از اون مهار این وروجک.  نمی گم چه کارها که نکرد و چه سردرد بدی که نگرفتم و با چه حالی که نرسیدم و خلاصه... ساعت 9 شب رسیدیم لاویج و چون تاریک بود نمی دونستم کجاییم و موقعیتمون چیه... صبح زود بیدار شدم و رفتم حیاط ویلا دیدم به به از این همه زیبایی... به به از این همه رحمت و حکمت... و به به از این همه درخت... تا چشم کار می کرد کوههای روبرو درختای سبز خوشرنگ مثل مخمل یه دست بود... من هیچ وقت جنگل رو دوست نداشتم ولی این بار قضیه فرق می کرد و الان نظرم کاملاً برگشته و جنگل رو به دریا ترجیح می دم.

این اولین عکس العمل هانیا وقتی که مرغ و خروسای توی حیاط رو دید... دخترم مات و مبهوت مونده بود که اینا چی هستند و همش می دوید دنبالشون و وقتی مرغها می اومدن طرفش فرار می کرد و می اومد بغلم...

بابا مهدی و هانیا توی جنگل های روی کوه...

گلسای عزیزم (دخترعموی هانیا) ...

عکس های کنار دریای هانیا و اولین برخوردش با این همه آب...

عاشق این عکسشم. نمی دونم فرشته من به چی زل زده و چه فکری می کنه...

گل قشنگم در حال شن بازی... تا چند روز وقتی می بردمش حموم از موهای قشنگش شن می ریخت...

این هم یه عالمه بطری آب میوه که توی یه حوض ریخته بودند و می فروختند...

این هم یه عکس هنری پانورامایی از غروب آخرین روزی که کنار دریا بودیم... مهدی و هانیا دارن بازی می کنند...

این هم هانیا و گلسا توی رستوران شاندیز در مسیر برگشت که می خواستیم نهار بخوریم و امان از قیمت غذاها...

خلاصه یکشنبه بعدازظهر رسیدیم تهران و هر چی هم از گرمای هوا بگم که داغونمون کرد کم گفتم... همه خسته و کوفته رسیدیم و دوش گرفتیم و مشغول استراحت و شستشوی لباس ها و جمع و جور کردن ظروف و ... شدیم. شب که شد رفتیم یه سر به دایی فرشید زدیم و خونه دنج و کوچکش رو که تازه گرفته دیدیم. هزار ماشاء الله خونه خیلی خوبی بود.

دوشنبه شب هم یه سر رفتیم تا برج میلاد. هنوز غذامون رو کامل نخورده بودیم که بابا مصطفی زنگ زد و گفت مادرجون حالش بد شده و نیاز به دکتر داره. عمو فرهاد زودتر از بقیه رفت تا مادرجون رو ببرن بیمارستان و ما هم با آژانس برگشتیم. خدا رو شکر چیز خاصی نبود و گرفتار یه سرماخوردگی البته از نوع شدید شده.

این هم عکس ما توی ورودی برج میلاد با عمه مهین...

روز سه شنبه هم بابا مهدی و پدرجون و مادرجون و عمه مهین صبح ساعت 9 راه افتادند و با ماشین برگشتند کرمانشاه و من و شما هم که با هواپیما اومدیم. دایی فرشید زحمت کشید و اومد خونه عمو فرهاد تا ما رو برسونه فرودگاه. پرواز فوق العاده بدی داشتیم و تا برسیم فرودگاه کرمانشاه همه مسافرا چند بار مرگ رو به چشم دیدند و داد و بیداد راه انداختند. تکون هایی که هواپیما می خورد غیر قابل کنترل بود و باد خیلی شدید باعث می شد یه جورایی همه مرگ رو جلوی چشمشون ببینند. من هم هانیای نازنینم رو محکم بغل کرده بودم و فقط از خدا می خواستم اگه بنا به مردنه هانیا زنده بمونه و مهدی پیداش کنه. آخه این بچه هنوز هیچ خیری از زندگی ندیده... خلاصه پروازی که باید 45 دقیقه طول می کشید 1 ساعت و 20 دقیقه طول کشید و وقتی چرخ های هواپیما روی باند فرودگاه کرمانشاه باز شد  و نشست همه یه نفس راحت کشیدند. وقتی رسیدم خونه بابا مهدی اینا هم 10 دقیقه بعد از ما رسیدند و قصه این مسافرت به خوبی و خوشی تموم شد...

شیرین تر از جونم، امید زندگی من، هانیای مادر خیلی خیلی دوستت دارم...

 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (4)

مامان سيد امير علي
23 مرداد 93 8:35
سلام خانمي. ماشاااااااااااا... چه دختر نانازي . مثل عروسكاست.خدا حفظش كنه . با اجازه لينكتون كردم سلام مامان سید امیرعلی ممنون از نظر لطفت. با کمال میل من هم لینکتون می کنم
خاله شيرين
28 مرداد 93 14:49
نفس خاله دليل بودنم يه دنيا دوستت دارم می دونمممممممممم...
سارا
28 مرداد 93 14:55
مامان هدی و بابا هادی
29 مرداد 93 14:04
سلام عزیزم سفر بی خطر . انشالله همیشه بهتون خوش بگزره به به به... سلام مامان محمدهانی عزیز خیلی خوب بود. ان شاء الله شما هم همیشه شاد و سلامت باشید