هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

شیطنت های دردسرساز هانیا

1393/4/20 16:42
نویسنده : آرزو
469 بازدید
اشتراک گذاری

هانیای مادر سلام

خدایا به تمام مادرای دنیا صبر بده تا بتونن با شیطنت های گاه وبیگاه فرشته های کوچولوش کنار بیان... ایکاش یه ذره فقط یه ذره به عواقب کارهایی که میکنی فکرمی کردی تا کمتر اسباب ناراحتی ونگرانی ما رو درست کنی... حتماً می پرسی چرا؟ مگه چی کارکردی؟ پس لازم شد از اول ماجرا رو برات تعریف کنم...

دیروز بعدازظهر دلم خیلی هوای مادرم رو کرده بود. دیدم روز پنجشنبه شده و مادرم همین دور و برا داره صدام می کنه. تصمیم گرفتم کمی حلوا درست کنم به نیت مامان عزیز از دست رفته ام و شادی روح تمام اموات.دست به کار شدم و خلاصه جاتون خالی چه حلوای خوبی از آب دراومد. بابا مهدی هم زحمت کشید وبرد پخش کرد. بابا جون و مامان جون هم خونمون بودند. شام یه رشته پلوی درست وحسابی وپرملات همراه بامرغ داشتیم و خیر سرم روزه هم بودم. بعد از افطار و تماشای سریال های مثلاً جذاب تلویزیون و بعد از اینکه مهمونامون رفتند شما هوس بازی کردن زد به سرت... حالا بازینکن کی بازیکن... حالا بدو بدونکن کی بدوبدوکن... حالا از خنده ریسه نروکی از خنده ریسه برو...خلاصه تا اینکه رسیدیم به وقت خوابیدنت که مثل همیشه باید شیر میخوردی ومیخوابیدی... داشتم همینطورینگاهتمیکردم و شما هممیک می زدی تا اینکه دیدم از بینی نفس نمی کشی و زل زدی به من... من هم ازهمه جا بی خبر حس کردم یه اتفاقی افتاده ولی نمی فهمیدم چی و زل زده بودم بهت و هی میگفتم مهدی به نظرت قیافه هانیا طبیعیه؟ مهدی هم سعی می کرد بخندونتت تا اینکه یه دفعه خون از دماغت فواره زد و کل صورتت رو پر کرد... خدا نصیب هیچ کس نکنه... تا بلندت کنم و نفست برگرده و شیری که توی گلوت گیر کرده بود بره پایین و تا دست وصورتت رو بشورم و رعشه و لرزه خودم خوب بشه به اندازه یه قرن گذشت. از ترس اینکه نکنه نصف شب خون دماغ بشی و خون توی ریه هات بمونه و خدایی نکرده خفه شی تا صبح بیدار بودم...

نمیدونم چرا هر چی سنگه مال پای لنگه؟ تا چند روز پیش درگیر اسهال و استفراغت بودیم، دیشب که این اتفاق افتاد، خدا بعدیش رو به خیر بگذرونه. من همینطوری کلی از نظر حساسیت روی تو مشکل دارم. این وسط هم هر بلایی هست سرت میاد... خلاصه این هم از جنگ اعصاب دیشب...

فقط یه دعا توی این ماه مبارک دارم... تا الان خیلی برای بزرگ شدنت و یا بهتر بگم بی دغدغه بزرگشدنت زحمت کشیدیم، از خدا می خوام به من و بابا مهدی کمک کنه این مسئولیت بزرگی که روی دوشمون هست رو به سلامتی تموم کنیم... به خاطر همین میگم خدایا صبرم بده، مقاومم کن و روحم رو بزرگ کن تا بتونم قدرت پذیرش و دیدن صحنه های ناراحت کننده رو داشته باشم...

دوستای خوبم طاعات و عبادات همتون قبول درگاه حق... سر سفره های بابرکت افطارتون دعای خیرتون رو از خانواده من دریغ نکنید...

این هم جدیدترین عکسای گل زندگی من که روز به روز داره شکفته تر میشه...

پسندها (4)

نظرات (5)

مامان الهام
21 تیر 93 2:13
ای جونم چه دختر ناز و ملوسی
خاله هستی
22 تیر 93 12:44
سلام عسلکم ... قربون همه شیطنت ها ی قشنگت ...دوست دارم زیااااااااااد
مامان زهره
28 تیر 93 2:07
الهی چه دخمل شیرینی خدا واستون حفظش کنه
سارا
6 مرداد 93 15:54
دوستتون دارم سلام خاله سارای مهربون... طاعات و عبادات قبول... عید فطر هم مبارکتون باشه... دوستتون داریم خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد ولی یه گلایه کوچولو هم داریم و اون اینکه دیگه به من و مامانیم سر نمی زنید...
Amu karim
20 تیر 94 19:22
یاخدااااا.... چی کشیدید خااانم! اینم بگم خوبه که انسان همواره متوکل باشه ، ولی شک ندارم مامان و باباهایی مثل شماو آقا مهدی ، ابتداعا قدرت ، همن ، صبر ، بزرگواری و متانت و... یه پدر و مادر نمونه رو دارین!